از بچه ها آموختن
دو تا بچه دوست داشتنی هستن، که موقتا برای ۵ هفته همسایه ما شدن. قرار شده چند باری نگهشون دارم. دختر و پسری ۶ و ۳ ساله اند. دختر به سه زبون صحبت می کنه، پسر به دو زبون، سومی رو می فهمه و با بله و خیر جواب می ده. پسرک قیافه ناز و بانمکی داره و توی دیدار آشنایی، کمی خجالتی رفتار می کنه. بعد می فهمم که خجالتی نیست بلکه متفکر و دقیقه و به نظرم می یاد که رقص و باله و بندبازی توی وجودشه. دختر مرتب آواز می خونه یا سوت می زنه، خوشحال و خندانه.
دیروز بار سومی بود که باهاشون بودم. می دیدم که چطور بیشتر و بیشتر به من عادت و اعتماد می کنن. رفتیم زمین بازی بزرگی که ده دقیقه پیاده از خونه فاصله داشت. ما تنها آدم های توی پارک بودیم، هوا سرد بود و باد می اومد.
انواع وسایل بازی بود و کلی موقعیت و وسیله برای حرکت های تعادلی، روی طناب راه رفتن، آویزون شدن و بالا رفتن. پسرک بعداز کمی مشاهده و فکر و نشستن ساکت و آروم روی یه تمساح و برسی اطراف، رفت سراغ وسایل آویزون شدن و بالا رفتن. چنان بالا می رفت و حرکت می کرد که کیف می کردم و مدام تشویقش می کردم. انگار با عشق به طناب ها چنگ می زد. با اطمینان پاهاش رو روی طناب ها یا موانع زیر پاش می گذاشت. به هدفش نگاه می کرد که رسیدن به انتهای مسیر بود، دستش رو دراز می کرد و طناب رو چنگ می زد و شکی نداشت از رسیدن، مطمئن بود. بهش فهموندم که من هستم، بدون کلامی، پیغام اطمینان بینمون رد و بدل شده بود. جاهایی که نمی تونست، خیلی راحت کمک می خواست. با این که بالای سرم بود و اکثرا دستم بهش نمی رسید، گاهی روی نوک پنجه می ایستادم و یکی از پاهاش رو به مانع بعدی می رسوندم. حس خوبی بود، حس اطمینان که من هستم، تو برو. من پشتتم. وقتی خیلی بالا بود و دیگه دستش به وسایل نمی رسید، به من می فهموند که بگیرمش و خودش رو رها می کرد، می افتاد تو بغلم و می خندید و باز می خواست که ادامه بده. دخترک کمی دیرتر همون مسیر رو اومد، چون بزرگتر بود بدون کمک جلو اومد تا اینکه رفت روی طنابی که خیلی بالا بود و من به زحمت دستم بهش می رسید. طناب رو تا نیمه جلو اومد و واستاد. گفت: منو بگیر! گفتم: نمی تونم، خیلی بالایی, چطور بگیرمت؟ گفت: می پرم تو بغلت! گفتم: نمی شه، خیلی بالایی. گفت: بابام منو می گیره. گفتم: بابات از من قدش خیلی بلندتره. بهش گفتم اول بشینه تا کوچکتر بشه، بعد بپره تو بغل من. خیلی ترسیده بود. سختش بود که یه دستش رو ول کنه. دید راه دیگه ای نداره. با کلی ترس یه دستش رو ول کرد، زانوهاش رو تا کرد، خیلی وحشت کرده بود. شروع کرد به لرزیدن. من تمام وقت دست هام باز بود که ببینه می خوام بگیرمش. بلاخره دست دومش رو هم ول کرد و روی طناب نشست. می لرزید. براش دست زدم و هورا کشیدم. خودش رو انداخت تو بغلم. هنوز می لرزید. محکم بغلش کردم. گفتم می دونم ترسیدی ولی عالی بودی. خیلی خوب عمل کردی. کمی بعد دخترک آروم شده بود و دوباره داشت پشت سر برادرش از یه قسمت دیگه بالا می رفت. در آخر هر دو بالای بالا روی سکوی پایانی ایستاده بودن و به دوردست ها، جایی که خورشید داشت غروب می کرد نگاه می کردن.
مورد اطمینان بودن خیلی حس گرم خوبی بود. خیلی دلم می خواست الان کسی تو زندگیم باشه که بگه بپر! من می گیرمت. من هستم، اینجام، تو می تونی! برو جلو! برای همین سعی کردم چیزی که آرزوی خودمه، بهشون هدیه کنم. با این دو تا بچه خیلی می خندم. انقدر که دل درد می گیرم. و این تجربه جدیدیه.
دیروز بار سومی بود که باهاشون بودم. می دیدم که چطور بیشتر و بیشتر به من عادت و اعتماد می کنن. رفتیم زمین بازی بزرگی که ده دقیقه پیاده از خونه فاصله داشت. ما تنها آدم های توی پارک بودیم، هوا سرد بود و باد می اومد.
انواع وسایل بازی بود و کلی موقعیت و وسیله برای حرکت های تعادلی، روی طناب راه رفتن، آویزون شدن و بالا رفتن. پسرک بعداز کمی مشاهده و فکر و نشستن ساکت و آروم روی یه تمساح و برسی اطراف، رفت سراغ وسایل آویزون شدن و بالا رفتن. چنان بالا می رفت و حرکت می کرد که کیف می کردم و مدام تشویقش می کردم. انگار با عشق به طناب ها چنگ می زد. با اطمینان پاهاش رو روی طناب ها یا موانع زیر پاش می گذاشت. به هدفش نگاه می کرد که رسیدن به انتهای مسیر بود، دستش رو دراز می کرد و طناب رو چنگ می زد و شکی نداشت از رسیدن، مطمئن بود. بهش فهموندم که من هستم، بدون کلامی، پیغام اطمینان بینمون رد و بدل شده بود. جاهایی که نمی تونست، خیلی راحت کمک می خواست. با این که بالای سرم بود و اکثرا دستم بهش نمی رسید، گاهی روی نوک پنجه می ایستادم و یکی از پاهاش رو به مانع بعدی می رسوندم. حس خوبی بود، حس اطمینان که من هستم، تو برو. من پشتتم. وقتی خیلی بالا بود و دیگه دستش به وسایل نمی رسید، به من می فهموند که بگیرمش و خودش رو رها می کرد، می افتاد تو بغلم و می خندید و باز می خواست که ادامه بده. دخترک کمی دیرتر همون مسیر رو اومد، چون بزرگتر بود بدون کمک جلو اومد تا اینکه رفت روی طنابی که خیلی بالا بود و من به زحمت دستم بهش می رسید. طناب رو تا نیمه جلو اومد و واستاد. گفت: منو بگیر! گفتم: نمی تونم، خیلی بالایی, چطور بگیرمت؟ گفت: می پرم تو بغلت! گفتم: نمی شه، خیلی بالایی. گفت: بابام منو می گیره. گفتم: بابات از من قدش خیلی بلندتره. بهش گفتم اول بشینه تا کوچکتر بشه، بعد بپره تو بغل من. خیلی ترسیده بود. سختش بود که یه دستش رو ول کنه. دید راه دیگه ای نداره. با کلی ترس یه دستش رو ول کرد، زانوهاش رو تا کرد، خیلی وحشت کرده بود. شروع کرد به لرزیدن. من تمام وقت دست هام باز بود که ببینه می خوام بگیرمش. بلاخره دست دومش رو هم ول کرد و روی طناب نشست. می لرزید. براش دست زدم و هورا کشیدم. خودش رو انداخت تو بغلم. هنوز می لرزید. محکم بغلش کردم. گفتم می دونم ترسیدی ولی عالی بودی. خیلی خوب عمل کردی. کمی بعد دخترک آروم شده بود و دوباره داشت پشت سر برادرش از یه قسمت دیگه بالا می رفت. در آخر هر دو بالای بالا روی سکوی پایانی ایستاده بودن و به دوردست ها، جایی که خورشید داشت غروب می کرد نگاه می کردن.
مورد اطمینان بودن خیلی حس گرم خوبی بود. خیلی دلم می خواست الان کسی تو زندگیم باشه که بگه بپر! من می گیرمت. من هستم، اینجام، تو می تونی! برو جلو! برای همین سعی کردم چیزی که آرزوی خودمه، بهشون هدیه کنم. با این دو تا بچه خیلی می خندم. انقدر که دل درد می گیرم. و این تجربه جدیدیه.
نظرات
ارسال یک نظر