خونه
الان ۵ صبحه. باز بی خوابی زده به سرم. شنبه عصر بعد از کلاسم رفتم استخر و یک ساعت توی آب شنا کردم، رقصیدم و شلنگ و تخته انداختم. آب برام مثل یه جایزه بود بعد از یک هفته شلوغ و پر استرس.
دیروز ساعت ۹ صبح یکشنبه به نظرم می اومد نیمی از روز گذشته. چون به جای این که طولانی خوابیده باشم، جارو زدم، صبحانه خوردم، جمع و جور کردم و لباس های شسته رو جا به جا کردم و تازه ساعت شد ۹. هوا از اول صبح ابری بود. آفتاب چند باری تلاش کرد از پشت ابرها بیاد بیرون اما نتونست. صدای پرنده ها از حیاط پشتی و جلویی شنیده می شد. کلی کاغذ و یادداشت و نوشته برای سر و سامون دادن و مرتب شدن روی میز انبار شده بودن. صدای زنگ کلیسا از دوردست ها شنیده می شد.
بعد از کمی رسیدگی به کارها، تمام کاغذ ها و یادداشت ها رو ول کردم و رفتم دو ساعت گرفتم خوابیدم. هنوز خسته بودم از دیروز و هفته گذشته. قرار بود تو یه تولد با ۱۰ تا بچه ۳ تا ۴ سال بازی کنم و تصمیم نداشتم اونجا از خستگی ولو بشم. بعد از تولد و بعد از کلی حرص خوردن از دست مادر پدرهای بی برنامه، آفتاب دیگه دراومده بود و هوا حسابی گرم شده بود. در حالی که قرار بود بارون بیاد.
دیروز ساعت ۹ صبح یکشنبه به نظرم می اومد نیمی از روز گذشته. چون به جای این که طولانی خوابیده باشم، جارو زدم، صبحانه خوردم، جمع و جور کردم و لباس های شسته رو جا به جا کردم و تازه ساعت شد ۹. هوا از اول صبح ابری بود. آفتاب چند باری تلاش کرد از پشت ابرها بیاد بیرون اما نتونست. صدای پرنده ها از حیاط پشتی و جلویی شنیده می شد. کلی کاغذ و یادداشت و نوشته برای سر و سامون دادن و مرتب شدن روی میز انبار شده بودن. صدای زنگ کلیسا از دوردست ها شنیده می شد.
بعد از کمی رسیدگی به کارها، تمام کاغذ ها و یادداشت ها رو ول کردم و رفتم دو ساعت گرفتم خوابیدم. هنوز خسته بودم از دیروز و هفته گذشته. قرار بود تو یه تولد با ۱۰ تا بچه ۳ تا ۴ سال بازی کنم و تصمیم نداشتم اونجا از خستگی ولو بشم. بعد از تولد و بعد از کلی حرص خوردن از دست مادر پدرهای بی برنامه، آفتاب دیگه دراومده بود و هوا حسابی گرم شده بود. در حالی که قرار بود بارون بیاد.
حرص خوردم از دست آدم هایی که به جای خوشحال کردن بچه ای که تولدشه و سرگرم کاردنش به فکر این که بشقاب مقوایی این شکلی باشه یا اون شکلی، کاسه روی میز کج باشه یا راست. بعدم باهم دعواشون می شه و اصلا به مهمون ها نمی رسن. به بچه هم می گن انقدر جیغ نکش، اینجا مثل اتوبوسه که آدم باید توش آروم صحبت کنه!!! خوب این دیگه چه تولدیه؟
راه افتادم به سمت خونه ای که قرار بود ببینم. با اینکه فکر می کردم همه شرایطی رو که می خوام نداره و کمی هم گرونه اما فکر کردم به دیدنش می ارزه.
خونه رو پسندیدم با اینکه یه چیزیش با خواسته هام متفاوته. چیزی که اینجا خوب تمرین کردم، تغییره. یه جورایی تغییر کاربری نیازها هم جزوشه. اول که اصلا عادت نداشتم تو جای خیلی تنگ زندگی کنم عادت کردم. به حمام کنار آشپزخونه، بدون دیوار و پرده، به اینکه به خونه ۵۰ متری بگم بزرگ، به کم کردن وسایل، به خونه با سقف های خیلی بلند، به اتاق خواب خیلی تنگ، به استفاده از خونه به عنوان فضای خواب و منتقل کردن خیلی از کارها به بیرون از خونه، به گشتن دنبال اتاق تو خونه های مشارکتی برخلاف خواسته ام، به غذای گیاهی، به رستوران و کافه رفتن و به خیلی چیزای دیگه عادت کردم.
امروز قراره قرارداد خونه رو بگیرم و برسی کنم. اگر از دیشب تا امروز صبح نظرشون عوض نشده باشه. خونه ۴۵ متره. کمی کوچکتر از چیزی که می خواستم، کمی گرون تر. فقط یک اتاقه با سقف بی نهایت کوتاه. ۱۰ دقیقه ای که اونجا نشسته بودم، همش انگار سقف داشت می افتاد روم! فکر کردم به این هم عادت می کنم. خونه های تازه ساز اینجا متاسفانه اکثرشون سقفش همینطوریه. با اجاره این خونه، کل پسندازم می ره برای پول پیش و مبلمانی که تو خونه هست.
تنها چیزی که نگرانم می کنه، پرداخت اجاره ست. این سوال که آیا درامدم انقدر هست که اصلا بتونم اجاره بدم، تمام وقت تو ذهنم می چرخه. اما تا وقتی کلاس هام باز نشده نمی تونم به این سوال جواب بدم و متاسفانه باید قبل از باز شدن کلاس ها، حتما اسباب کشی کنم.
راه افتادم به سمت خونه ای که قرار بود ببینم. با اینکه فکر می کردم همه شرایطی رو که می خوام نداره و کمی هم گرونه اما فکر کردم به دیدنش می ارزه.
خونه رو پسندیدم با اینکه یه چیزیش با خواسته هام متفاوته. چیزی که اینجا خوب تمرین کردم، تغییره. یه جورایی تغییر کاربری نیازها هم جزوشه. اول که اصلا عادت نداشتم تو جای خیلی تنگ زندگی کنم عادت کردم. به حمام کنار آشپزخونه، بدون دیوار و پرده، به اینکه به خونه ۵۰ متری بگم بزرگ، به کم کردن وسایل، به خونه با سقف های خیلی بلند، به اتاق خواب خیلی تنگ، به استفاده از خونه به عنوان فضای خواب و منتقل کردن خیلی از کارها به بیرون از خونه، به گشتن دنبال اتاق تو خونه های مشارکتی برخلاف خواسته ام، به غذای گیاهی، به رستوران و کافه رفتن و به خیلی چیزای دیگه عادت کردم.
امروز قراره قرارداد خونه رو بگیرم و برسی کنم. اگر از دیشب تا امروز صبح نظرشون عوض نشده باشه. خونه ۴۵ متره. کمی کوچکتر از چیزی که می خواستم، کمی گرون تر. فقط یک اتاقه با سقف بی نهایت کوتاه. ۱۰ دقیقه ای که اونجا نشسته بودم، همش انگار سقف داشت می افتاد روم! فکر کردم به این هم عادت می کنم. خونه های تازه ساز اینجا متاسفانه اکثرشون سقفش همینطوریه. با اجاره این خونه، کل پسندازم می ره برای پول پیش و مبلمانی که تو خونه هست.
تنها چیزی که نگرانم می کنه، پرداخت اجاره ست. این سوال که آیا درامدم انقدر هست که اصلا بتونم اجاره بدم، تمام وقت تو ذهنم می چرخه. اما تا وقتی کلاس هام باز نشده نمی تونم به این سوال جواب بدم و متاسفانه باید قبل از باز شدن کلاس ها، حتما اسباب کشی کنم.
نظرات
ارسال یک نظر