از دست دادن

شاید از دست دادن، زمانی برام مساله شد که نوزاد بودم و مامانم یک ماهی از شهرستان رفت تهران موند که یه سری کارهارو انجام بده.
شاید از زمانی که دو سالم بود و از خونه بزرگمون با حیاط قشنگش تو شهرستان رفتیم تهران توی آپارتمان طبقه چهارم.
شاید از همون چند روز بعدش که داداشم رفت خارج و من خواب بودم.  
شاید از همون چند سال بعدش که خواهرم رفت.
شاید توی سال های جنگ.
شاید هر بار که می رفتیم فرودگاه بدرقه خواهر و برادرم و هر بار که می رفتیم برای پیشواز و تا نزدیک فرودگاه می شدیم، من بالا می آوردم. 
شاید از وقتی که جابه جایی مون از خونه ای به خونه دیگه و از مدرسه ای به مدرسه دیگه شروع شد. با از دست دادن دوست های خوبی که تا بهشون دل می بستم، ازشون جدا می شدم و گاهی تا سال ها دنبالشون می گشتم تا دوباره پیداشون کنم.   
شاید از وقتی مامانم تهدید می کرد که می ره و تنهام می ذاره. 
گشتن و پیدا کردن همیشه یکی از دل مشغولیام بوده. پیدا کردن تکه پازل های زندگیم که تو شهرها و محله ها و خیابون های مختلف پخش و حتا گاهی گم شده.
باز امشب بی خوابی زد به سرم. باز انگار بدنم بهم یاد آوری کرد که این درد و انقباض مداوم که از نوجوونی توی شونه ها و پشتم حس می کنم، ترسه. ترسِ از دست دادن. ترسی که همه جا مثل سایه دنبالم کرده.
ترسِ از دست دادن دوست، ترسی یه که هنوز هم مثل رگ گردن بهم نزدیکه.

نظرات

پست‌های پرطرفدار