صبح بود وقتی دل گرفته بودم
ساعت از ۸ صبح گذشته بود که رفتم آتلیه. قرار بود ساعت ۱۰, ۱۰ تا بچه بیان. وقتی رسیدم آتلیه, اولش استرس داشتم که همه چیز به موقع آماده بشه, بعد یه قهوه ریختم و نشستم و دلم گرفت. دلم خواست آتلیه مال خودم بود. وسایل رو توش جوری که می خواستم می چیدم. هر جا که می خواستم می گذاشتم. مجبور نبودم برای هر کلاس یک تا یک ساعت و نیمه, یک و نیم تا دو ساعت صرف درآوردن وسایل و تجهیزات از تو کمد و جعبه بشه و یک تا یک ساعت و نیم هم صرف جمع کردن و تو جعبه و کمد گذاشتنشون. دلم خواست یه جا آروم و قرار بگیرم که مال خودم باشه. تا بعدازظهر غصه تو دلم بود, هی فکر می کردم الانه که اشکم بریزه بیرون.
به این فکر کردم که حتا تو خونه ای که الان هستم هم فقط توی اتاقم می تونم وسایل رو همونجایی که دلم می خواد بگذارم. دلم خواست کمی شرایط بهتر بود. کمی پول بیشتر بود. من که از هر سختی پلی می سازم, انعطاف به خارج می دم, مقاومت می کنم, از نو می سازم, برای خیلی از مسائل ایده دارم, چرا انقدر سخته شرایطم؟ همیشه فکر می کردم زندگی با این جور آدم ها بهتر راه می یاد. با کسایی که می ایستن, پشتکار دارن, تلاش می کنن. دلم گرفت. دلم خواست شرایط کمی بهتر بود...
به این فکر کردم که حتا تو خونه ای که الان هستم هم فقط توی اتاقم می تونم وسایل رو همونجایی که دلم می خواد بگذارم. دلم خواست کمی شرایط بهتر بود. کمی پول بیشتر بود. من که از هر سختی پلی می سازم, انعطاف به خارج می دم, مقاومت می کنم, از نو می سازم, برای خیلی از مسائل ایده دارم, چرا انقدر سخته شرایطم؟ همیشه فکر می کردم زندگی با این جور آدم ها بهتر راه می یاد. با کسایی که می ایستن, پشتکار دارن, تلاش می کنن. دلم گرفت. دلم خواست شرایط کمی بهتر بود...
نظرات
ارسال یک نظر