جلوی گیت
امروز هوا آفتابیه و ۷ درجه بالای صفر. در حالی که دماسنج اول صبح صفر درجه رو نشون می داد. در حال برآورده کردن یکی از آرزوهام هستم. سفر به اسپانیا. جلوی گیت نشستم و نیم ساعت دیگه پرواز می کنم. تا وقتی اونجا پیاده نشم و تو کوچه پسکوچه ها راه نرم، باورم نمی کنم. می رم یه دوست دوران دانشجویی رو بعد از ۶ سال ببینم. اون وقتی که این آرزو رو کردم، به این فکر نکرده بودم که به کدوم شهر می خوام سفر کنم.
روزهای گذشته روزهای سخت و شلوغی بودن. سه شنبه اسباب کشی کردم. تصمیم به اسباب کشی رو خیلی سریع و راحت گرفتم. خونه دوستی یک اتاق خالی بود و من که کمی وسایلم رو دور ریخته بودم، جوگیر شدم و فکر کردم که دو اتاقی رو که در خونه ای بی نظم و شلوغ با آدم هایی با رفتارهای نامناسب داشتم به یک اتاق تبدیل کنم. این رو بگم که اینجا هم از مبل راحت فعلا خبری نیست و اسباب دو اتاق چنان یک اتاق رو پر کرده که به سختی جای عبور هست. اما آرامش چیزی یه که توی خونه و اتاق جدید بیشتر حکمفرماست.
اسباب کشی با همه دردسرهاش تموم شد و من ۴ روز پشت سر هم میگرن داشتم و امروز هم کامی سردرد دارم.
طراحی ویترین هارو هم باید تموم می کردم و تحویل می دادم. ۳ روز اینترنت نداشتم و کارهام به سختی انجام می شد.
الان یه هفته هیجان انگیز پیش رومه که براش کلی برنامه دارم.
طراحی ویترین هارو هم باید تموم می کردم و تحویل می دادم. ۳ روز اینترنت نداشتم و کارهام به سختی انجام می شد.
الان یه هفته هیجان انگیز پیش رومه که براش کلی برنامه دارم.
نظرات
ارسال یک نظر