آدمیان دورند

امروز یکشنبه است. ساعت ۱۲ ظهر. روی نقشه گوگل یک پارک جنگلی نزدیک خانه جدیدم پیدا کردم. کمی سبزیجات پخته از دیشب توی یخچال داشتم، کمی قارچ تفت دادم، یک تخمرغ پختم و همه را توی یک ظرف ریختم. یک شیشه آب برداشتم و کوله پشتی با لپ تاپ. از خانه زدم بیرون. سوار تراموا و ایستگاه آخر، جلوی پارک جنگلی پیاده شدم. دنبال یک نیمکت با میز بودم. کمی که رفتم، پیدایش کردم. زیر سایه درختی تنومند بود. مورچه ای روی میز قدم می زد. نشستم. صندل ها را درآوردم. نهار را در حالی که موسیقی آرام طبیعت گوش می دادم خوردم. اینجا آرام است. مردانی در دورترها فوتبال بازی می کنند و کودکانی در خاک می لولند. سایه طرحدار درخت و کلاهم دست و پاهایم را آراسته. کلاغی در دوردست غار می زند و صدایی مثل پرواز هواپیما به گوش می رسد. کفتری می خواند و پرنده ای هارهار می خندد. پروانه سفیدی در این نزدیکی می پرد. باد پوستم را نوازش می دهد و بوی گل ها را برایم می آورد.
یکماهی است که موفق شدم نیاز و وابستگی دیدارِ دیگران را در خودم کم کنم. اگر باشند که چه خوب، اگر نباشند هم، خودم خودم را بر می دارم می برم جایی، بدون غصه، به قصه ای سرگرم می کنم. می روم جاهای جدید کافه و صبحانه و نهار می خورم. قبلا هم می رفتم اما الان بیشتر و کم غصه تر می روم. می گذارم که این تنهایی جبری قصه دار شود به جای غصه دار. اما گاهی موفق نمی شوم. ردی از غصه می آید درست وسط قلبم می نشیند. دلم خیلی برای در آغوش گرفتن و در آغوش گرفته شدن تنگ شده. اینجا دوستی ها سرد است. خبری از له کردن هم از عشق نیست. بیش از همه به همصحبت نیاز دارم. 
می خواهم برنامه سفرم را یک هفته ای به تعویق بیاندازم. هنوز بلیت نخریده ام. هنوز کاغذها و یادداشت هایم را دسته بندی و دیجیتال می کنم و کمی دیگر کار دارد.
پیدا کردن راهی برای انجام همه فعالیت ها و نقشه هایم به بهترین صورت ممکن کار راحتی نیست. احساس بندبازی را دارم که هنوز حرفه ای نشده است و گاهی پاهایش حسابی روی طناب می لرزند.

نظرات

پست‌های پرطرفدار