به خانه برگشتم، نه به آشیانه...

من آمدم، بالاخره ساعت‌ها پرواز کردم و برگشتم به خانه اما من پرواز کنان نیا مدم، من کشان کشان آمدم. من مثل سارا پر نکشیدم، من مثل پرستو‌ها به آشیانه برنگشتم، برای من آشیانه‌ای نبود. به خانه‌ای برگشتم که دیگر جایی‌ برای من ندارد، برگشتم به اتاق زشتی که دیگر مال من نبود و به من دهن کجی می‌‌کرد. نه، نه! این اتاق من نبود. اتاق من یک روز قشنگ‌ترین اتاق دنیا بود. برگشتم به خانه‌ای که آغوش گرمی‌ برای من نداشت، به خانه‌ای که مرا درگیر می‌‌کند، درگیر غم هایش، درگیر اشک هایم، اشک‌هایی‌ که هر روز توی کاسه سوپم می‌‌ریزند، اشک‌هایی‌ که هر روز توی لیوان چایی‌ام می‌‌چکند. اینجا جای من نیست، از اول هم نبود، کاش شکسته بود پای لک لکی که مرا به این خانه آورد. شاید هم واقعا پایش شکسته بود، خسته بود، دیگر نایی نداشت تا جلو تر برود، من را جلوی در این خانه انداخت و رفت، بی‌ فکر. 
وقتی‌ نوشتم که برگشتن به خانه درد دارد، کسی‌ برایم نوشت: بی‌ ریشه! چقدر ایرانی‌‌ها راحت به هم فحش می‌‌دهند، راحت برچسب می‌‌زنند. بدون فکر، بدون مراقبت، بدون اینکه موقعیت کسی‌ را بدانند.
خسته‌ام از انجام نشدن کارها، از دوندگی‌های بی‌ جا، از بی‌ مهری، از زخم زبان، از بی‌ خاطره بودن و بی‌ آشیانگی و خانه به دوشی، از محبت‌های خاله خرس ای. از اینکه کسی‌ از طرفی‌ قربان صدقه‌ام برود و در آغوشم بکشد و از طرف دیگر شمشیرش را تا دسته در قلبم فرو کنم. از اینکه بهم امر و نهی کنن خسته شدم، از اشتباه بودن خسته ام، از اینکه باید برای داشتن حقوق اولیه و معمولیم باید بجنگم...
هیچ چیز سر جایش نیست، دلم برای غریبه‌ای تنگ است و از آشنایی متنفرم.
پرنده‌ای می‌‌خواند، نمی‌‌دانم مرا ریشخند می‌‌کند یا نوید از چیز تازه‌ای می‌‌دهد.
دلم می‌‌خواهد هرچه زود تر باز گردم، به خانه‌ای که شاید یک روز آشیانهٔ من باشد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار