برگشتم...
امروز صبحِ زود رسیدم، تقریبا تمام راه رو تا اینجا خوابیدم. شاید به خاطر این که خیلی خسته بودم و شاید به خاطر این که به برگشتن و آرامش فکر میکردم. برگشتن به شهر مهربون و کوچیکم. همه جا ساکت بود، مثل همیشه، آرامش و سکوت. انگار که یک دفعه آرامش بهم هجوم آورد. انگار که تا به امروز روی آتیش نشسته بودم و یک دفعه یه سطل آب یخ ریختن روم، تو یه لحظه یادم اومد چقدر اینجا حالم خوبه.
به خونه کوچولوی نُقلیم اومدم. همهٔ درو دیوارش داره بهم آرامش میده. اما به زودی باید اسباب کشی کنم. جایی که میرم اجارش ۳ برابر اینجاست. الان هرچی دو دو تا چارتا میکنم میبینم که روزهای سختی در انتظاره که من باید محکم واستم و تحملشون کنم تا بگذرن. هرچی حساب کتاب میکنم میبینم از این خونه که برم فقط حدود ۵ ماه میتونم اجاره پرداخت کنم. باید حالا فکر کنم ببینم چی کار میتونم بکنم. فعلا که خیلی خستم، فکر هام رو میگذارم برای فردا. الان فقط به خوبیها فکر میکنم. به آرامش اینجا، به سکوت، به مهربونی...
صبح که اومدم، دیدم برام پست اومده، یه مجله گرافیکی، ۳ تا نامه از بیمه، یه نامه با یه کتاب جیبی و یه کارت با یههات چاکلت از یه دوست مهربون که بهم احساس گرما و مهربونی میده. ساک و چمدونم رو باز کردم، بعد پاستای سریع و راحت و بی سرو صدام رو درست کردم و بی سرو صدا خوردم. بعد رفتم خوابیدم که بلند شم برم دانشگاه. ۷ ساعت خوابم برد! وقتی پا شدم اصلا نمیدونستم کجام، و نمیدونستم چه لباسی باید بپوشم برم دانشگاه!
خیلی توی این سفر خسته و درب و داغون شدم. خیلی له شدم. این سفر خیلی پربار نبود. شاید بهترین دستاورد هاش این بود که دوستهای قدیمی و خوبم رو دیدم و یه دوست خیلی خوب و مهربون هم پیدا کردم که این مدت برام همراه خیلی خوبی بود والان داره یواشکی و بی صدا اینجارو میخونه ;) من همیشه از پیدا کردن دوستهای جدید خوشحال میشم.
دلم هنوز پیش دوستامه اونجا اما دلم برای دوستهای اینجام هم تنگ شده بود، فعلا یه قسمتِ دلم هنوز اون وره.
امروز رفتم دانشگاه، با همهٔ خستگی و گیجیم نشتم سر کلاس، ردیف جلوی همکلاسی مهربونم . شانس آوردم که استاد کلاس رو زود تر تعطیل کرد. همکلاسی مهربونم آخر کلاس برام روی یه کاغذ نوشت، چه خوب که دوباره اینجایی، کنارش هم برام یه جوجه کشید :) مُردم از خوشی. دلم میخواست محکم بغلش کنم و بچلونمش. حیف که اینا نمیدونن بغلِ ایرانیِ محکم چیه :)) قرار شد آخر هفته برم پیشش مشقهای عقب افتادهٔ هفتهٔ پیشم رو با اون انجام بدم.
توی راه برگشتن دلم میخواست همهٔ کوچهها رو بغل کنم، همهٔ خیابونارو، همهٔ قطارهای مترو رو، همهٔ خونه هارو. اینجا عین یه دهِ مهربون و ساکت و آروم و خلوتِ واسهٔ من.
این مدت کلی از تکنولوژی دور بودم، وقتی اجارهام رو چند دقیقه پیش با اینترنت در عرض ۳ دقیقه دادم، فکر کردم چقدر این امکانات اینترنتی و اینترنت پر سرعت، نعمت بزرگیه.
احساس میکنم رفتنم یه کابوس بوده، یه خواب بد که الان ازش بیدار شدم، تنها چیزایی که یادم مونده لبخند، محبت و آغوش گرم دوستهای مهربونم .
به خونه کوچولوی نُقلیم اومدم. همهٔ درو دیوارش داره بهم آرامش میده. اما به زودی باید اسباب کشی کنم. جایی که میرم اجارش ۳ برابر اینجاست. الان هرچی دو دو تا چارتا میکنم میبینم که روزهای سختی در انتظاره که من باید محکم واستم و تحملشون کنم تا بگذرن. هرچی حساب کتاب میکنم میبینم از این خونه که برم فقط حدود ۵ ماه میتونم اجاره پرداخت کنم. باید حالا فکر کنم ببینم چی کار میتونم بکنم. فعلا که خیلی خستم، فکر هام رو میگذارم برای فردا. الان فقط به خوبیها فکر میکنم. به آرامش اینجا، به سکوت، به مهربونی...
صبح که اومدم، دیدم برام پست اومده، یه مجله گرافیکی، ۳ تا نامه از بیمه، یه نامه با یه کتاب جیبی و یه کارت با یههات چاکلت از یه دوست مهربون که بهم احساس گرما و مهربونی میده. ساک و چمدونم رو باز کردم، بعد پاستای سریع و راحت و بی سرو صدام رو درست کردم و بی سرو صدا خوردم. بعد رفتم خوابیدم که بلند شم برم دانشگاه. ۷ ساعت خوابم برد! وقتی پا شدم اصلا نمیدونستم کجام، و نمیدونستم چه لباسی باید بپوشم برم دانشگاه!
خیلی توی این سفر خسته و درب و داغون شدم. خیلی له شدم. این سفر خیلی پربار نبود. شاید بهترین دستاورد هاش این بود که دوستهای قدیمی و خوبم رو دیدم و یه دوست خیلی خوب و مهربون هم پیدا کردم که این مدت برام همراه خیلی خوبی بود والان داره یواشکی و بی صدا اینجارو میخونه ;) من همیشه از پیدا کردن دوستهای جدید خوشحال میشم.
دلم هنوز پیش دوستامه اونجا اما دلم برای دوستهای اینجام هم تنگ شده بود، فعلا یه قسمتِ دلم هنوز اون وره.
امروز رفتم دانشگاه، با همهٔ خستگی و گیجیم نشتم سر کلاس، ردیف جلوی همکلاسی مهربونم . شانس آوردم که استاد کلاس رو زود تر تعطیل کرد. همکلاسی مهربونم آخر کلاس برام روی یه کاغذ نوشت، چه خوب که دوباره اینجایی، کنارش هم برام یه جوجه کشید :) مُردم از خوشی. دلم میخواست محکم بغلش کنم و بچلونمش. حیف که اینا نمیدونن بغلِ ایرانیِ محکم چیه :)) قرار شد آخر هفته برم پیشش مشقهای عقب افتادهٔ هفتهٔ پیشم رو با اون انجام بدم.
توی راه برگشتن دلم میخواست همهٔ کوچهها رو بغل کنم، همهٔ خیابونارو، همهٔ قطارهای مترو رو، همهٔ خونه هارو. اینجا عین یه دهِ مهربون و ساکت و آروم و خلوتِ واسهٔ من.
این مدت کلی از تکنولوژی دور بودم، وقتی اجارهام رو چند دقیقه پیش با اینترنت در عرض ۳ دقیقه دادم، فکر کردم چقدر این امکانات اینترنتی و اینترنت پر سرعت، نعمت بزرگیه.
احساس میکنم رفتنم یه کابوس بوده، یه خواب بد که الان ازش بیدار شدم، تنها چیزایی که یادم مونده لبخند، محبت و آغوش گرم دوستهای مهربونم .
الان میخوام برم دوش بگیرم، بعدش برم توی رختخواب نرمالوم، آروم و خوشبخت بخوابم، شب به خیر...
آخ! دسته گٔل نرگس رو تو آشپزخونه مامانم جا گذشتم. :(
آخ! دسته گٔل نرگس رو تو آشپزخونه مامانم جا گذشتم. :(
نظرات
ارسال یک نظر