دوست داشتن یا دوست داشته شدن، مساله این است!

این روزا به دوست داشتن فکر می‌‌کنم، به دوست داشته شدن، به عاشق بودن، به معشوق شدن. به اینکه واقعا دوست داشتن چیه؟ عشق چیه؟ به این که فرقشون چیه؟ کدوم بیشتر ضربه می‌‌زنه، کدوم بهتره، قشنگ تره؟ مرز دوست داشتن کجاست؟ به این که گاهی چقدر دوست داشتن ساده و راحته، به این که چرا آدم باید محبتش رو از یه آدم مهربون دیگه دریغ کنه؟ چرا گاهی انقدر برای رابطه‌ها از خودمون سوال می‌‌پرسیم؟ کِی باید به خودمون بگیم واستا! دیگه نرو جلو! 
گاهی دلمو می‌‌زنم به دریا، هر چی‌ می‌‌گه‌ گوش می‌‌کنم، آغوشم رو برای دوستی‌ باز می‌‌کنم اما انگار هی‌ یکی‌ از توم ازم می‌‌پرسه: نکنه بد باشه؟ نکنه فلان باشه؟ نکنه بهمان باشه؟ چرا؟ چرا اینجا آدم‌ها اینطوری نیستن پس؟ ما درگیر چی‌ هستیم انقدر؟ تابو؟ مگه چه اتفاقی‌ قراره بیفته توی دوست داشتن؟! دلم لجوجه، اکثرا گوش نمی‌‌کنه به این حرف ها. با این که می‌‌دونه ممکنه ضربه بخوره از این که آدم‌های دیگرو خیلی‌ دوست داشته باشه، اما اونا به همون اندازه دوسش نداشته باشن. عاشق اینم که یاد یه خاطره که می‌‌افتم دلم قنج بره واسهٔ اون لحظات و این یعنی‌ دوست داشتنِ اون خاطره، اون آدم، به همین راحتی‌.
به این فکر می‌‌کنم که چقدر عاشق اینم که یه دوستی‌، یه رابطه، یه آدم جدید یهویی بی‌ برنامه و جفت پا بپره وسط زندگیم. عاشق قوانین نانوشتهٔ توی رابطه هام، عاشق حرف‌های نزده ام، همون کلماتی‌ که با زبان بیان نمی‌‌شن، بلکه با چشم‌ها بیان می‌‌شن. همون حرکاتی که چیزی جز مهربونی دلیلشون نیست و توضیحی براشون لازم نیست. همون کارایی که خودم هم گاهی می‌‌کنم، مثل تلفن زدن به یه دوست و گفتن یه سلام ساده، همون سلامی‌ که یعنی‌ چطوری؟ کجایی؟ چی‌ کار می‌‌کنی‌؟ مشکلاتت حل شد؟ کار و بارت جوره؟ و ممکنه حتا یک دونه از این کلمات رو نگم. من عاشقه *"خوندن بین ختوتم ". 
به این فکر می‌‌کنم که آدم دلش بیشتر برای دوست داشتن تنگ می‌‌شه، یا برای دوست داشته شدن؟ فکر می‌‌کنم که خودم دلم بیشتر برای دوست داشت شدن تنگ می‌‌شه تا دوست داشتن . من دوست‌هایی‌ دارم که خیلی‌ دوستشون دارم، به فکر سورپرایز کردنشونم، به فکر تاریخ تولدشون، به فکر این که گاهی یه زنگ بزنم فقط بگم سلام، که بی‌ خبر نمونم ازشون، که گاهی بگم من هستم، اگر ناراحتی‌، اگر حرفی‌ داری، گوشی هست، شونه‌ای هست. به این فکر می‌‌کنم که آدم‌های دیگه راحت می‌‌تونن با حرکاتشون، با حرف‌ها و رفتارشون بگن که نمی‌‌خوان دوستت داشته باشن یا نمی‌‌خوان دوستشون داشته باشی‌. اما وقتی‌ تو تصمیم می‌‌گیری که کسی‌ رو دوست داشته باشی‌، این حتا می‌‌تونه یک طرفه، از طرف تو باشه. دوست نداشتن هم گاهی خیلی‌ سخته، این که تا امروز یه کسی‌ رو خیلی‌ دوست داشتی اما از فردا دیگه نباید دوستش داشته باشی‌، حالا یا به دلیل این که اون رابطه به هزار و یک دلیل باید تموم بشه، یا بدلیل این که اون دیگه این دوست داشتن رو نمی‌‌خواد، یا به دلیل این که منطق و عقل می‌‌گه‌ که تو باید تصمیم بگیری از اون رابطه بیای بیرون، یا راه و مسافت و فاصله اینو می‌‌گه‌. به هر صورت کار خیلی‌ راحتی‌ نیست، حتا اگر تو خودت عاقلانه تصمیم گرفته باشی‌ که از اون رابطه بیای بیرون. گاهی پیش می‌‌یاد که رابطه مدت هاست تو ذهنت تموم شده اما یاد خاطرات قشنگت که می‌‌افتی، عکس‌هات رو که نگاه می‌‌کنی‌، می‌‌بینی‌ نه گفتن هنوزم برات سخته، تموم کردن انقدر هم راحت نیست. انگار توی یه لحظه همهٔ آزار و اذیت‌های رابطه رو فراموش می‌‌کنی‌. آدم تا چه اندازه باید به بی‌ اعتنایی‌ها و کم محبّتی‌ها توی رابطه اهمیت بده؟ باید زود فراموششون کنه؟ باید ندیده شون بگیره؟

همهٔ احساس‌های خوبِ دوست داشتن لزوما از دوستی‌های عمیق نمی‌‌یان. به رابطه‌های قدیمیم فکر می‌‌کنم که احساسشون هنوز برام ماندگاره، رابطه‌هایی‌ که شاید یه دوستی‌ پایاپای نبودن، رابطه‌های صاف و ساده. به معلم مهدکودکم، همونی که خیلی‌ دوستش داشتم، همونی که خیلی‌ دوستم داشت. همونی که وقتی‌ می‌‌خواستم از مهد کودک برم، یه سری کتاب بهم کادو داد که هنوز دارمشون. همونی که الانم خیلی‌ دلم می‌‌خواد پیداش کنم. به معلم کلاس اولم فکر می‌‌کنم، همونی که خیلی‌ دوسم داشت، همونی که یواشکی پشت در کلاس بهم جایزه می‌‌داد، همونی که کتاب موش و گربه عبید زاکانی رو بهم کادو داد با یه مداد نوکی قرمز چهار گوش. به معلم بسکت بالم فکر می‌‌کنم، همونی که منو خیلی‌ دوست داشت، همونی که کل تیم رو با یه ماشین فرستاد، منو با ماشین خودش برد، توی همون مسابقه که من شمارم ۷ بود. توی همون مسابقه که باختیم، فکر کنم با آرارات بود مسابقمون. به معلم باله‌ام فکر می‌‌کنم. همونی که خیلی‌ دوستم داشت، همونی که وقتی‌ شنید ۱۷ ساله شدم، برای دیدنم بی‌ صبری می‌‌کرد. همونی که الانم خیلی‌ دلم می‌‌خواد پیداش کنم.
دوست کلاس اول دبستانم که پیش هم می‌‌نشستیم و من بعد از سال‌ها دوباره تو فیس بوک پیداش کردم. دوست سوم دبستانم که هنوزم دستمون تو دست همه، که هنوزم دلم برای خندیدنش ضعف می‌‌ره. و دوست‌های دیگه‌ای که دوست شدن با هر کدومشون یه ماجرای جالب و شنیدنیه. اینا رابطه‌هایی‌ هستن که هر وقت یادم می‌‌افته‌، قلبم گرم می‌‌شه. دنیا خیلی‌ کوچیکه، عمر خیلی‌ کوتاهه، دلم می‌‌خواد فقط دوست داشته باشم و عاشق باشم تا هستم، فقط یاد خاطره‌های خوش بیفتم و همیشه بدی هارو زود فراموش کنم، فوری پاکشون کنم تو ذهنم، اصلا دیگه یادم نیاد کی‌ کار بد کرده.
دلم می‌‌خواد زندگیم پر از دوستی‌‌هایی‌ باشه که یاد آوری هر لحظه‌اش دلم رو گرم کنه.
....
وقتی‌ این پست رو تموم کردم، این رو توی گوگل ریدر خوندم. آره درسته، ما فکر می‌‌کنیم نباید خودمون رو بروز بدیم، چون طرف پر رو می‌‌شه، ناراحت می‌‌شه، فکر اشتباه می‌‌کنه. این همون صدایی یه که گاهی توی من می‌‌گه‌ نکنه فلان بشه؟ نکنه بهمان بشه؟! من می‌‌خوام خودم رو بروز بدم، می‌‌خوام دوست داشته باشم، عاشق باشم.
* reading between the lines.

نظرات

پست‌های پرطرفدار