بی مرزی
این ورِ دنیا آدم داستانهای متفاوتی میشنوه که گاهی تصورشون به عنوان یه ایرانی براش مشکله، یا آدم به فکرش هم خطور نمیکنه! دختری ۲۲ ساله از اتریش که عضو کاوچ سرفینگ (همزبان خانه) میشه، پسری که از دانمارک میره پیشش میمونه. پسر ۱۰ سال از دختر بزرگ تره، عاشقِ هم میشن، پسر به جای چند روز یک ماه میمونه. بعد این دوستی ادامه پیدا میکنه، البته هنوز به یک سال نرسیده. چند ماه بعد پسر به عنوان توریست میره ایران، یک ماه میمونه. بعد این دختر از اتریش بلند میشه ویزای توریستی میگیره میره ایران که با دوست پسرش ۲ هفته بگرده. روزهایی که تهران بودن دختری بوده از بالای شهر تهران عضو کاوچ سرفینگ، پسر باهاش آشنا شده بوده، پیش اون میمونن. بقیه شهر هارو هم که گشتن دو تایی رفتن اتاق مشترک گرفتن و هیچ کس هم ازشون نپرسیده که زن و شوهرن یا نه. دختر با هواپیما از ایران برمی گرده اتریش، پسر با قطار! الان پسر پیش دختر زندگی میکنه، دو سه هفته دیگه میخوان دوتایی با دوچرخه از اتریش برن دانمارک! پسر کمی آلمانی بلده اما با هم انگلیسی هر میزنن. دختر داره دانمارکی یاد میگیره، قراره ترم دیگه بره دانشگاه دانمارک مهمان بشه. چیزی که شاید تصورش برای ما سخت باشه، این بی مرزی، این ریسک پذیری بالاست. اینکه ما ایرانیها وقتی ۳۲ سالمون بشه، کمتر به فکر این هستیم که بریم دور دنیا رو بگردیم، دنبال محکم کردن جای پامون هستیم، دنبال پول درآوردن، تشکیل خانواده. پسرها به فکر اینکه پول هاشونو جمع کنن زن بگیرن. دخترها به فکر اینکه مستقل بشن، پول در بیارن، مرد زندگیشون رو پیدا کنن، ازدواج کنن، بچه دار بشن. من اصلا نمیتونم تصور کنم که بلند شم برم یه مملکت قریب که زبونش رو هم اصلا نمیدونم، یک ماه بمونم و بگردم، پس پول از کجا بیارم، مگه کارو زندگی ندارم؟!؟! یا نمیتونم تصور کنم که در خونهام رو باز کنم، هر جور آدمی، از هر جای دنیا بیاد خونه ام.اینها بیشتر از ما زندگی میکنن، فشرده تر، شاد تر، آزاد تر، بی مرز...
نظرات
ارسال یک نظر