آدمِ عجیبی که من باشم
بعضی وقت ها یه جور کلافه ای می شم، انگار به هیچ صراطی مستقیم نیستم، انگار همه ی دیوار های خونه یا اتاق می خواد روی سرم خراب بشه. انگار که توی چهار دیواری جا نمیشم. می فهمم که باز یه چیزی توی خونم کمه، بالانس بدنم به هم میخوره انگار. این یه چیزی یه بار کتابه، یه بار تآتر یه بار سینما، یه بار باله، یه بار طبیعت. گاهی خودم خیلی نمی فهمم که کدومش کمه بعد یهو مثلا می رم تو طبیعت، می بینم که مُردم از خوشی. عاشق بوی علفم، به خصوص علف تازه کوتاه شده. فکر کنم قدیما بُز بودم. وقتی میرم توی طبیعت، وقتی باد مییفته تو دامنم، موهامو افشون میکنه، وقتی علف های خیس پاهامو قلقلک میده، وقتی پرندهها رو درختا میخونن، سنجابا رو شاخهها میپرن، بوی گل همه جا رو پر میکنه، همهٔ چیزی بد یادم میره، یادم میره که دو ساعت پیشش نمیدونستم چه خاکی توی سرم بریزم واسه اقامت، یا چه گِلی به سرم بگیرم واسه اجازه کار. وقتی یه مدت کتاب نمیخونم هم همین حال بهم دست میده، یه جوری قاطی میکنم انگار، احساسِ بی شعوری بهم دست میده!
نظرات
ارسال یک نظر