حاج آقا در کِشتی
بی پرده بگویم، مُخ اینجانب گوزیده است! به دلیلِ این که امروز ۱۲ ساعت با حاج آقا بوده ام. حاج آقا مُخ بنده را گاز زده است، خورده است، از بس که حرف زده است. ۷:۳۰ صبح رفتهام هتلِ حاج آقا، حاضر نبود، کِشتی ساعت ۸:۳۰ راه میافتاد، برای ما که صبر نمیکرد. حاج آقا تازه ساعت ۸:۱۰ از اتاق آمد بیرون، گفت که صبحها ورزش میکند. حاج آقا میخواهد با لباس اسپرت بیاید کِشتی سواری، از من میپرسد که آیا خوب است؟! میگویم بله! قرار شد چون دیر شده است و حاج آقا میخواهد صبحانه بخورد، جای دیگری برویم. با اتوبوس یک ساعت و نیمی رفتیم تا به کِشتی رسیدیم و کِشتی را سوار شدیم. از حاج آقا میپرسم که آیا تا به حال سوار کِشتی شده است، میگوید که بله، در استانبول، در آمریکا، در کانادا، در بنادر ایران، و هی پُز میدهد و من مثل مجسمه نگاهش میکنم و اصلا ذوق نمیکنم که پُز داده است و او کلی قیافهاش متعجب میشود که چرا ذوق نکرده ام. حاج آقا با همان ده بیست کلمه انگلیسیای که بلد است، دنیا را گردیده است، حاج آقا زبانِ دیگری هم بلد نمیباشد. حاج آقا اهل موزه، تآتر و سینما و اپرا نیست. توری که امروز گرفته بودیم ما را به یک صومعه برد. وسط صومعه یک تابوت بود و راهنما داشت توضیح می داد که حاج آقا یک دفعه بلند گفت، لا اله الا الله ! صومعه قبلا یک قصر ۵۰۰ اطاقه بوده، حاج آقا معتقد بود که پادشاه در هر اتاق یک زن داشته است! هر ۲۰ دقیقه ای که راهنما به زبانِ انگلیسی حرف می زد، یک کلمه اش به گوش حاجی آشنا می آمد، برای همین آن کلمه را بلند تکرار می کرد و این باعث می شد که بعضی پیرزن ها هیس بگویند! اکثرا هم کلمه را اشتباه شنیده بود! حاج آقا حرفهای مزخرفش را چندین بار تکرار میکند، چون من عکس العملی نشان نمیدهم، فکر میکند که من کَر هستم و دوباره و سه بار تکرار میکند. توی صومعه یک فرش بود که به نظر ایرانی میآمد، حاج آقا هی بلند داد میزد که برو به راهنما بگو این فرش ایرانیه! حاج آقا یک بند حرف زد. من امروز از هر کجا و هر چیز که تعریف کردم، حاج آقا گفت عینِ تهران! یعنی من هی روی سرم شاخ و چنار و اسفناج سبز میشد که کجای نظم و امکاناتِ اینجا به تهرانِ خر تو الاغِ این روزگار شبیه است؟
حاج آقا میگوید، اینجا زنها موهایشان را رنگ نمیکنند، خودش بلوند است! در ایران زنها موهایشان را دِکولات و شِنیون میکنند. من خندهام میگیرد که کلمهها را اشتباه میگوید، بیرون را نگاه میکنم که نخندم، بعد دفتر یاد داشتم را در میآورم و به صورت پینگیلیش کلمههای غلط گفته حاج آقا را در آن مینویسم، چون حیفم میآید که شما نخندید!
حاج آقا راجع به هر چیزِ جفنگی سوال میکند. مثلا میگوید، آیا آنها زرد آلو هستند به درخت؟ میگویم بله، میگوید رسیده اند؟! میگویم نمیدانم !
یک زن و شوهر اَرمَنی در صفِ کِشتی به شدت به من گیر میدهند که اهلِ کجا هستم، خوشحال میشوند که همسایه ایران هستند، میگویند کشیششان سالها در ایران زندگی کرده است. یک جوری کم و بیش به من پیله میکنند که فکر میکنم قصدِ خیر دارند :)))))) خانوم تاکید میکند که بنده بسیار گُرجِس هستم، آقا هم بالاخره موفق میشود من را در عکسی که زنش در حالِ گرفتن است جا دهد.
ساعت ۷ شب حاج آقا را میگذارم دمِ هتل، جنازهٔ خودم را میآورم خانه.
حاج آقا چند دقیقه پیش زنگ زد، گفت فردا صبح به جای یک جا، برویم دو جا!
حاج آقا راجع به هر چیزِ جفنگی سوال میکند. مثلا میگوید، آیا آنها زرد آلو هستند به درخت؟ میگویم بله، میگوید رسیده اند؟! میگویم نمیدانم !
یک زن و شوهر اَرمَنی در صفِ کِشتی به شدت به من گیر میدهند که اهلِ کجا هستم، خوشحال میشوند که همسایه ایران هستند، میگویند کشیششان سالها در ایران زندگی کرده است. یک جوری کم و بیش به من پیله میکنند که فکر میکنم قصدِ خیر دارند :)))))) خانوم تاکید میکند که بنده بسیار گُرجِس هستم، آقا هم بالاخره موفق میشود من را در عکسی که زنش در حالِ گرفتن است جا دهد.
ساعت ۷ شب حاج آقا را میگذارم دمِ هتل، جنازهٔ خودم را میآورم خانه.
حاج آقا چند دقیقه پیش زنگ زد، گفت فردا صبح به جای یک جا، برویم دو جا!
نظرات
ارسال یک نظر