مُردَم از خوشی!
دیروز و امروز رفتم جنگل، کلی قارچ پیدا کردم. اینقدر ذوق کردم که خدا میدونه. تاحالا انقدر قارچهای مختلف تو یه جا ندیده بودم، قبلا فقط چهار پنج جور قارچ دیده بودم. دیروز توی جنگل مرطوب کلی عکس گرفتم و ذوق کردم. امروز هوا سرد شده بود. ۷ درجه بود. نم نم بارون میاومد. کلی از قارچها عکس گرفتم تا اینکه یک دفعه از خوشی مُردَم. قارچی که تمام زندگی منتظر دیدنش بودم پیداش شد. اونم نه فقط یک رنگ بلکه دو رنگ انقدر ازش عکس گرفتم و باهاش عکس گرفتم که انگار دارم با خانواده سلطنتی دیدار میکنم. بعدم انقدر نگاهش کردم و هی عاشقش شدم که دلم نمیخواست برم خونه. دلم میخواست چادر بزنم، کنارش تا صبح بمونم، هی نگاهش کنم تا هوا تاریک بشه، بعد برم تو چادرم با چراغ قوه کتاب بخونم و به صدای بارون که میخوره روی چادر گوش بدم. بعدش صبح که بیدار میشم، اولین چیزی که میبینم قارچ عزیزم باشه. آخ که دلم براش تنگه اینجا تو چهار دیواری...
نظرات
ارسال یک نظر