بابا
بابا پریشب رفت. بعدش کلی گریه کردم، خیلی این مدت غصه خوردم چون نتونستم با امکانات محدودم، همهٔ کارهایی رو که میخواستم برای بابام انجام بدم. خیلی بدو بدو کردم این مدت، با کلی کار که ریخته بود سرم. حالا جاش خالیه. روز آخر دیگه بریده بودم. دیروز به زور از خواب بیدار شدم، کمی جم و جور کردم و به کارهام رسیدم، غذای دیشب رو گرم کردم، زدم زیر بغلم رفتم لب دریاچه. خیلی خسته بودم، فقط دلم میخواست بخوام. اول رفتم سراغ مرغابیا، یه عالمه بودن، به همشون نون دادم، کلی به انگشتام نوک زدن، نوکاشون مهربون و پهنه، آدم اصلا دردش نمیگیره. اما یکیشون انگشت پامو گرفته بود میکشید! منم بهش فحش دادم و هار هار خندیدم. بعد دیدم خانواده قو اومدن، مامان و بابا با پنج تا بچههاشون که یهویی بزرگ شدن، دیگه تقریبا قد پدر مادرشون دارن میشن. همشون هم دست جمعی اعصاب نداشتن و کلی واسه من فیش و فوش کردن! یکیشون که دنبالم کرد، منم کلی جیغ زدمو دویدم رفتم بالای نیمکت چوبی و هار هار خندیدم. بعد یواشی اومدم پایین و گفتم منو میترسونی؟! حالا نوبت منه، یه چوب درخت که سرش یه عالمه برگ داشت پیدا کردم و گرفتم دستم، بعد دویدم دنبال قوها، اونا در میرفتن، منم هار هار میخندیدم، مُردم از خوشی!!! بعد که همهٔ قوهارو فرستادم توی رودخونه و مطمئن شدم که سراغم نمییان، غذامو خوردم و گرفتم خوابیدم. بعدشم کتاب خوندم و جدول حل کردم. اومدم خونه به بابا زنگ زدم، دلم براش یه ذره شده...
نظرات
ارسال یک نظر