بالهٔ بارون
پریشب با یکی از دوستای ایرانیم رفته بودیم سینمای سرباز تابستونی مجانی شهر، باله نگاه کنیم. ساعت ۸:۳۰ که داشتم میرفتم، فکر کردم بد نیست که بارونیم رو بر دارم، بعد فکر کردم ولش کن، هوا که گرمه. رفتیم و اونجا نشستیم و برنامه شروع شد، یه سه ربعی که گذشت یواش یواش سرد شد و رعد و برق شروع شد. بعد از یه مدتی یه چند قطرهای بارون اومد. همهٔ آدمها خیلی کول نشسته بودن فیلمشون رو نگاه میکردن، اما یه دفعه بارون حسابی گرفت، ما هم کمی خیس شدیم و رفتیم زیر سقف یه رستوران واستادیم به نگاه کردن، خیلی از آدمها هنوز نشسته بودن، بعضیها با چتر، بعضیها هم بدون چتر. اما چشتون روز بد نبینه، یک دفعه انگار که دو سه تا شیلنگو باز کرده باشن روی کلمون، بارون شدید شد، مردم هم جیغ میزدن و هرکدوم به یه طرفی میدویدن. ما هم همونجا بین مردم واستاده بودیم و خیس میشدیم، بارون کج و با شدت میزد بهمون. من رفتم سرمو کردم زیر چتر یه خانم و گفتم سلام، اونم خندید و گفت سلام، شوهرش گفت ببین اینجوری آدم دوستای جدید پیدا میکنه! هنوز فیلم روی پرده بود و خانومه میگفت اینارو ببین، هنوز دارن میرقصن!!! بعدش من شروع کردم به جیغ زدن! چون بارون میزد به پام و حسابی خیس شده بودم و یخ کرده بودم، بعد همگی با هم کلی خندیدیم. بالاخره فیلم رو قطع کردن و به خاطر رعد و برق شدید، اعلام کردن که اونجا رو ترک کنیم و از درختا فاصله بگیریم. ما دیدیم چارهای نیست، بارون قطع نمیشه، راه افتادیم به سمت ایستگاه مترو. تا مچ پا رفته بودیم توی آب، از موهامون آب میچکید و من ژاکتم توی تنم حسابی سنگین شده بود. رفتیم اون ور خیابون و اونجا هم کمی با مردم ایستادیم، وقتی دیدیم بارون اصلا کم نمیشه، گفتیم بریم خونه. تا ایستگاه یه ۱۰ دقیقه راه بود، بارون خیلی شدید بود، من صندل پام بود، نمیتونستم خیلی تند بدوم، بارون میزد توی چشمم! تاحالا اینجوری نشده بودم، اصلا نمیتونستم درست ببینم. خلاصه با هر بیچارگیای بود، خودمونو رسوندیم به ایستگاه و با خوشحالی سوار شدیم. مترو هم دو سه تا ایستگاه رفت و ایستاد، گفت دیگه جلوتر نمیرم، هوا خیلی خرابه! حالا من هنوز ۳ تا ایستگاه تا خونه فاصله داشتم و دوستم ۶ تا! پیاده شدیم و رفتیم بالا، دیدیم که همهٔ اتوبوسها قطارها واستادن و هیکدوم حرکت نمیکنن! چارهای جز پیاده رفتن نبود. به دوست خارجکیم زنگ زدم، پرسیدم میتونه بیاد دنبالمون، اونم گفت من ۲۰ دقیقه دیگه میرسم. ما هم پیاده راه افتادیم! ماشینها با صورت ردّ میشدن و حسابی آب میپاشیدن. داشت خیلی سردمون میشد، خلاصه تا یه مسیری رفتیم تا بالاخره دوستم اومد و مارو از کنار خیابون سوار کرد! خلاصه اینکه سینمای به این هیجان انگیزی، تا حالا نرفته بودم!!!
نظرات
ارسال یک نظر