بارون می یاد

چند روزیه مدام بارون می یاد و بیشتر وقت هوا ابری و تاریکه. هوا دوباره سرد شده. هر بار که می خوام کاپشنم رو جمع کنم و از لباس های خنک تر استفاده کنم، دوباره سرد می شه. فعلا اثری از تابستون و گرما دیده نمی شه.
توی این ۴-۵ روزه کلاسی نداشتم و خیلی خسته و شل و ول بودم. پریروز رفتم استخر. دیروز دو ساعت رفتم تو جنگل، کمی راه رفتم و کتاب خوندم. سعی می کنم بلاهایی که سرم اومده رو هضم کنم. امیدوارم ۳-۴ کیلویی وزن کم کنم و تصمیم دارم هفته ای یه بار برم استخر.
هر چند هنوز ۳۰ تایی جعبه توی انبار مونده که باید به اینجا منتقلشون کنم اما خونه زندگیم کم کم داره شکل می گیره. 
سه تا چیز هست که کمی کلافه ام می کنه. یکی اینکه توی آشپزخونه آب گرم نداریم. دوم اینکه مادر بچه ها با زبونی که من نمی فهمم، گاهی صبح ها با بچه ها با صدای بلند دعوا می کنه. و این به غیر از اینکه منو بیدار می کنه، تنم رو هم می لرزونه. سوم اینکه بچه ۴ ماهه روز به روز که بزرگتر می شه صدای گریه ش هم بیشتر می شه. روزای اول خیلی آروم بود. الان که نزدیک به یه ماه گذشته، روز به روز گریه و داد و فریادش بیشتر می شه.  
امروز کلی به کارهای عقب افتاده رسیدم. انقدر از صدای گریه بچه خسته شدم که رفتم توی کافه کتابخونه ۳-۴ ساعت نشستم و کلی اطلاعات و عکس رو از روی لپتاپم پاک کردم یا روی ابرهای مجازی منتقل کردم و یه سری از نوشته ها و کاغذهام رو دیجیتالی کردم. بعد هم نیم ساعت داشتم بین قفسه های کتاب راه می رفتم، بدون اینکه بدونم دقیقا دنبال چی می گردم. بعد از این همه اتفاقات غیرمنتظره و فشار کاری، بعضی ساعت ها یه دفعه می رم تو عالم هپروت. قطار رو اشتباه سوار می شم، یادم می ره پیاده شم، مسیر رو اشتباه می کنم و خلاصه کمی گیجم. 
با این که توی همه سال های زندگیم خیلی خیلی کم پیش اومده که چیزی رو گُم کنم اما توی این دو سه هفته دو تا چیز رو گُم کردم. یکی کیف مبایلم رو که یه تیکه نمد قدیمی بود که دورش رو دوخته بودم ولی خیلی دوسش داشتم. یکی هم یه کیف قرمز پارچه ای خرید بود که هرچی فکر می کنم نمی دونم توش چی بوده و کجا جاگذاشتم. به یکی دو جا هم که اون روز بودم زنگ زدم و رفتم اما نبود.
وقتی از کتابخونه برگشتم از لپتاپم بک آپ گرفتم و رخت های شسته رو تا کردم. روز به روز بیشتر سعی می کنم که به صورت متناوب به کارهای اداری و اطلاعات و گردآوری هام نظم بدم.
سه هفته دیگه باید یه پایان نامه تحویل بدم، هنوز هیچیش حاضر نیست.
توی این اسباب کشی سعی کردم چیزهایی رو، هرچند کم، دور بریزم یا هدیه بدم.
خیلی از نظر روحی خسته ام و احتیاج به یه هلِ خارجی دارم. حس می کنم مغزم پره، یه جوری که مجبورم اطلاعات رو فشار بدم توش! یه حس عجیبه!

به شدت با فعالیت هایی که پیش رومه از نظر ذهنی درگیرم، نمی دونم چی رو کی شروع کنم و از چه چیزی چه موقع چشم پوشی کنم. روزها تندتند می یان و از پیش چشمم می گذرن. اصلا نمی فهمم کی آخر هفته می شه. فردا بعد از کلاسم یه قرار کاری دارم که شاید به برنامه کاریم کمی جهت بده.

نظرات

پست‌های پرطرفدار