مرز خط خطی استقلال و تنهایی

من همیشه بین استقلال و تنهایی درگیرم. مرزش گاهی برام خط خطی می شه. دلم می خواد مستقل باشم و وابستگی مالی و کاری به کسی نداشته باشم. در عین حال دلم نمی خواد تنها و به حال خود رها شده باشم. احساس به پشتیبانی احساسی و عاطفی دارم. احتیاج به همراه دارم، کسی که وقتی می خوام باشه. گاهی احتیاج به تایید و تشویق شدن دارم، احتیاج به پذیرفته شدن. 
گاهی دوست دارم تنهای تنها زندگی کنم و آرامش خودم رو داشته باشم. گاهی نیاز دارم که کسی باشه که کارهایی رو که من بلد نیستم انجام بده یا کمکم کنه که کاری رو انجام بدم.
گاهی تصمیم این که آدم وابسته یا مستقلی هستم سخت می شه.  
یه خونه مشارکتی پیدا کردم که یه زن و شوهر جوون و مهربون با ۳ تا بچه توش زندگی می کنن و دو تا اتاقشون رو اجاره می دن. بلافاصله بعد از این که جواب مثبت دادم، با همون قیمت، آگهی یه خونه مشارکتی رو دیدم که ۳ تا دختر دیگه هم توش زندگی می کنن اما اتاقش یه جوری جدا و مستقله که انگار تنها زندگی می کنم. موندم بین این دو تا که کدوم رو بگیرم. تو یکی مستقل ترم، تو اون یکی اجتماعی تر و وابسته تر.   
امسال تولد ۳۵ سالگیم رو تنها جشن گرفتم. مستقل! اولش فکر کردم چه تنها. بعد تا اومد دلم بگیره، فکر کردم این هم یه جور استقلاله. قدرت تنها بودن و تنها خوشحال بودن و تنها جشن گرفتن. اما خوب باز مرزها خط خطی شدن و دلم خواست دوستی کنارم باشه. مثل بهترین و قدیمی ترین دوستم. 
من عاشق تولدم. خیلی دوست دارم جشن بگیرم و شمع فوت کنم و کادو باز کنم. فکر می کردم تولد ۳۵ سالگی یه جشن بزرگه، یه احساسِ متفاوت. اما امسال شرایطش نبود. تنها فرق امسال با سال های گذشته این بود که برای اولین بار موفق شدم خواهرم رو تو روز تولدم یک ساعت ببینم. یه جورایی انگار هیجان زده بودم از این اتفاق جدید.
هوا انقدر گرم بود که تونستم اولین پیرهن تابستونم رو بپوشم. نهار تنهایی رفتم رستوران ایرانی و باقالی پلو با مرغ خوردم. خیلی هم تعریفی نداشت. بعد کمی گشتم و رفتم همون آتلیه ای که پارسال هم روز تولدم رفتم. نشستم یه بشقاب سفالی رو رنگ کردم و دادم بگذارن تو کوره که هفته دیگه برم بگیرم. امسال برخلاف تصورم کمترین تماس رو از طرف دوستام داشتم. 
تقریبا تمام روز رو بیرون بودم. شب خسته بودم و دلم می خواست برم خونه بخوابم اما رفتم یه رستورانی که توی یه پارک بزرگ و سرسبزه. چون خیلی دلم هوای پارک های ایران و شب توی فضای سبز نشستن رو کرده بود. بچه که بودم یه دوست خانوادگی داشتیم که زیاد می رفتیم پیششون. خونشون خیلی دلگیر و خفه بود اما یه حیاط بزرگ سرسبز داشت با چراغ های رنگی خیلی قشنگ. شب ها حیاط رو آبپاشی می کردن. می رفتیم بیرون می نشستیم. امشب مثل اون موقع ها بود برام. 
ساعت ۱۱ شب رسیدم خونه و تولد اینجوری به پایان رسید.    

نظرات

پست‌های پرطرفدار