کله ام داغ کرده
باز توی کافه نشستم. بیرون باد می یاد، نمی شه نشست. سرم کمی درد می کنه. صبح نزدیک ساعت ۶ دوباره با صدای جیغ مانند همسایه روان پریش پایینی بیدار شدم. ساعت ۳ بعدازظهر خودمو به زور از خونه آوردم بیرون. آچمز و بیچاره بودم. بیچاره، چون چاره ای برای مشکلم پیدا نمی کردم. مونده بودم چهارچنگولی که چیکار کنم که درست باشه. حل کردن این مشکل به این راحتی ها نیست.
آفتاب ملایمی افتاده تو چشم راستم. داره یواش یواش می ره پایین تر. امروز آفتاب شل و ول بود. می اومد و می رفت. آهنگ ملایم پیانو داره پخش می شه. دلم می خواست صداش کمتر بود. تعداد کمی تو کافه نشستن. شنبه ست. دیروز هم تعطیل بوده، لابد ملت زدن بیرون. توی خیابون پایینی مردم دارن واسه یه چیزی تظاهرات می کنن. بی خطر، بدون عربده کشی، خوشحال، با آهنگ. موضوعش مهم نیست. مهم آزادی بیانه.حالم یه جورایی خرابه. دو روزه به خودم استراحت مطلق دادم و سعی کردم بیشتر رمان فارسی و مطالب غیرتخصصی بخونم، دنبال خونه نگردم و ایمیل ننویسم. کلی خوابیدم. زمان بازگشایی کلاس های هنر کودکان رو یک ماه عقب انداختم.
دیروز دو ساعت تو جنگل نشستم. کتاب خوندم و به پرنده ها گوش دادم. یه دارکوب رو از نزدیک دیدم، خیلی زیبا بود. قرمز و سیاه و سفید. زنی با سگش که اندازه بچه گربه بود رد شد. تینا صداش می زد و می گفت موش من بیا! من براش آرزوی شفای آجل کردم.
نظرات
ارسال یک نظر