جا به جایی با مشقت

هنوز مشغول جا به جایی هستم. اتاقم کمی شکل گرفته. چهارشنبه رفتم به مرکز دست دوم فروشی خیریه کلیسا. اونجا یه کمد کوچیک شبیه پاتختی، یه جاکفشی و یه میزتحریر خریدم. یکی از همکارام که ماشین داره گفته بود که برای اسباب کشی اگر ماشین لازم داشته باشم، کمکم می کنه.
جمعه صبح اول وقت اومد اونجا. وسایلی که خریده بودم رو گذاشتیم تو ماشین. با اینکه ماشین کوچیک بود اما همه چیز رو توش جا دادیم. دم خونه دوتایی میز بزرگ و سنگین رو از تو ماشین بردیم بالا. یه بار دیگه با ماشین رفتیم و کمدم رو از انبار آوردیم، اون حتا سنگین تر هم بود و اصلا فکر نمی کردم بتونم بلندش کنم. اما ظاهرا زندگی اینجا منو قوی تر از قبل کرده.
توی تمام این لحظه ها به راحت تر بودن و عملی تر بودن اسباب کشی تو ایران فکر می کردم. چقدر راحت می شد از کارگر ساختمون بقلی یا سر کوچه خواهش کرد که سر وسایل سنگین رو بگیره. با یه دستمزد کوچیک که هم اون رو راضی می کرد، هم کار ما رو راه می نداخت. چه راحت می شد یه وانت خالی از سر کوچه پیدا کرد و با یه مبلغ قابل پرداخت وسایل رو توش ریخت و رفت. و چه راحت می شد برای وسایل زیاد و سنگین به یه شرکت زنگ بزنی و کامیون و کارگر سفارش بدی. اینجا کارگر سر کوچه و ساختمون بقلی که همچین کاری رو انجام بده وجود نداره. اصلا چیزی به اسم وانت وجود نداره. یه ماشینی هست که کمی شبیه شه اما شاید سالی یک بار در سطح شهر دیده بشه. هر حمل و نقلی خیلی گرونه و به صورت ساعتی حساب می شه. حتا پیک موتوری هم وجود نداره. مشابهش هست که با دوچرخه یه چیزی رو می برن می رسونن که از قیمتش خبر ندارم. خلاصه اینکه هر جابجایی ای، خیلی بیشتر وقت و انرژی و برنامه ریزی می خواد.
این همکاری که کمکم کرد یه آقای ۷۵ ساله ست که بازنشسته شده و کار با بچه ها رو دوست داره. گاهی می ره تو مهدکودک ها، داوطلبانه با بچه ها نجاری می کنه و وقتی هم نمایش عروسکی باشه می یاد و به عنوان پیشپرده برای بچه ها چیزی تعریف می کنه. برام جالب بود که گفت کمکم می کنه چون همدیگرو کم می شناسیم. در واقع ریسم ازش پرسید ویلی می تونی بهش واسه جابه جایی کمک کنی؟ گفت آره. شاید تو ایران همکاری که کم بشناسیش همچین پیشنهادی رو نکنه یا شایدم فقط تعارف باشه. ممکن هم بود من قبول نکنم. نمی دونم به هر صورت برام متفاوت بود از روابط ایرانی.
خیلی ترکیب جالبی بود. اگر هر دو ما تو ایران بودیم، حتما کسی بود که کمکمون کنه. به اون به خاطر سنش، به من برای این که خانم هستم. اما اینجا این قانون ها خیلی وجود نداره. آدم ها می یان، رد می شن و می رن. خبری از اون مهربونی و شفقت نیست.
دیروز دوستم اومد یک ساعتی کمکم کرد که کمی چیزهارو سر و سامون بدم. امروز هم باهام می یاد انباری که چند تا چیز دیگه بیاریم. هفته آینده هم با یه همکار دیگه ام می رم انبار و وسیله می یارم. تا یواش یواش همه وسایل به اینجا منتقل بشن و زندگی عادی رو شروع کنم.
امروز برای اولین بار بعد از ۶ سال و نیم، پشت میز تحریری نشستم که خودم با پولی که اینجا درآوردم خریدم. بعد از حدود دو ماه در به دری و دو سال و نیم نداشتن اتاقی که فقط مال خودم باشه، نشستن پشت این میز خیلی آرامش بخشه.  

نظرات

پست‌های پرطرفدار