روزی

روز اول مدرسه، هوا سر بود. باد می اومد. ایستگاه های قطار و مترو قیامت بود. مردی از روی مبایلش قرآن رو زیر لب می خوند و تند تند ورق می زنه.
توی پارک پیرزنی با همسرش نشسته بود. صورت پیرزن حسابی چروکیده بود. چونه ای بالا اومده داشت. همین طور که یه چشمش به نوه اش بود که داشت بازی می کرد
، با انگشتش روی تلفن هوشمندش می کشید. به نظر می اومد داره عکس هایی رو تماشا می کنه.

نظرات

پست‌های پرطرفدار