۹ سال گذشت


۹ سال گذشته از اولین پستی که نوشتم. و شاید برایم قابل باور نباشد که ۱۰ سال شده که در این مملکت زندگی می کنم. چرا سال ها همزمان که دیر می گذرند، زود می گذرند؟ چطور شد این همه بالا و پایین، وقتی که داشت آرام می گذشت و تا مغز استخوانم می رفت، انقدر زود گذشت. گذشت ۹ سال یعنی گذشت عمر و وارد برهه جدید زندگی شدن. خوشحالم که در این ۱۰ سال بیش از همه چیز، آزادی را تجربه کرده ام و با انسانیت و طبیعت بیشتر عجین شدم. خوشحالم که رشد کردم و آموختم، هر روز، هر ماه، هر سال. هنوز خیلی چیزها هست که می خواهم بیاموزم، خیلی. دلم می خواد روزهایم کش بیایند، مغزم بزرگتر شود تا برای کتاب های بیشتری جا داشته باشد. دلم می خواهد سرم، گردنم، کمرم و مچ هایم درد نکند تا بتوانم بیشتر بنویسم و نویسنده باشم. بنشینم روی مبل، فنجان قهوه ام بگیرم دستم، صدای ویلونسل توی خانه پیچیده باشد و من کتاب هایی که نوشته و ترجمه کرده ام را توی کتابخانه ام تماشا کنم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار