دوباره آزادی، دوباره صلح

یکشنبه صبح زود دوباره به آزادی پا گذاشتم و به صلح. آمدم تا دوباره آزادی را نفس بکشم، دوباره جنگل و رودخانه را با هر نفس فرو بدهم. بازهم دیر آمدم و نشد که به فصل شنا در رودخانه برسم. ۲ سال است که شنا کردن در دریاچه و رودخانه را از دست می دم. فکر می کنم اگر بمیرم، رودخانه را کمتر از آنچه می خواستم تجربه کرده ام. جریان آب را، قایق هایی که از کنارم می گذرند با بادبان های سفیدشان، ماهی های سبز و آبی کوچکی که زیر پاهایم شنا می کنند، نسیمی که آب را و برگ های درختان را تکان می دهد، مرغابی ها و قوهایی که دنبالشان شنا می کنم و بیش از همه این ها، آزادی بی انتها را...
روزهای اخیر صبح های زود در تهران، بوی پاییز می آمد. حتی نیمه شب که به فرودگاه می رفتم، نسیم ملایمی می وزید و من در تاکسی با نسیم خوابم برد. روی گونه ام نوازشی بود که با دستم محکم نگه اش داشته بودم که باد آن را با خودش نبرد.
پارسال حدودا همین موقع ها بود که آمدم. همینجا از خودم پرسیدم که کدام داشته هایم را دارم فقط توی حرف تکرار می کنم و کدام داشته هام را دیگر ندارم.
از داشته هایم انقدر می دانم که مربی کودکم و مربی خوبی هستم چون شاگردهایم با من خوشحالند و بینمان عشق در جریان است. و می توانم بگویم هنوز نویسنده ام، چون یکسال گذشته خیلی نوشتم. مطلبی در وبلاگم ننوشتم، هرچند که بارها در ذهنم نوشتمش اما وبلاگ فیلتر بود و فیلترشکن اکثر اوقات کار نمی کرد و از یادداشت محتویات ذهنی ام پشیمان می شدم. اما مقاله و تحقیق نوشتم و ترجمه کردم. و می توانم بگویم هنوز گرافیستم و تخصصم طراحی برای کودک است.
هوا کمی سرد و بیشتر روز ابری است و باران می آید. 
دوست داشتن عمیق را تجربه می کنم و وجودم پر از انرژی مثبتِ رو به جلوست. اینجا با همه چیز در صلحم، خوب و عمیق می خوابم، از در و دیوار، از ریل تراموای کف خیابان، از زبان آدم ها، از نظم، از وفور، از احترام به انسانیت، از آفتاب و باران، از سکوت و نسیم، لذت می برم و تک تکشان را پاس می دارم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار