اردیبهشت است

سه هفته ای می شود که دلگیرم. اصلا هوای حال و احوال و خانه ام ابری است. فردا ۳۸ ساله می شوم. خیلی ها از بحران ۴۰ سالگی سخن می گویند. من یکی دوسالی می شود که فکرهایی برای تغییر زندگی ام دارم، با خودم دچار چالش ام که در این زندگی چه می کنم و باقی عمرم را چگونه می خواهم بگذرانم و از من چه چیزی در این دنیا به یادگار می ماند. این روزها حال عجیبی دارم. می خواهم دوستان زیادی داشته باشم، دور و برم شلوغ باشد، اما از آن جا که این طور نیست، گاهی ترجیح می دم تنها باشم تا با یک یا دو نفر که حال مرا درک نمی کنند.

امروز برای پیشواز فردا، خودم را به یک فنجان قهوه و نان و پنیر مهمان کافه تهران کردم. دلم درخت می خواست و حوض و حیاط. بیش از ۳ ساعت است اینجا نشسته ام و کار می کنم. امروز هوا بیشتر روز ابری بود. فردا می رم نمایشگاه کتاب که تنها نباشم. میان کتاب ها تنها نیستم. حال و هوای نمایشگاه کتاب خاص است و هدیه خوبی است برای روز تولد.

دو هفته است که ۳۸ ساله شده ام. هنوز هم دلم گرفته است. هنوز تصمیم هایی هست که باید بگیرم. کسی که یک دل سیر، راحت و آزاد و بدون قضاوت شدن و نگرانی با او صحبت کنم، دم دستم نیست.
مدت هاست از حال و احوالم نمی نویسم. مقاله می نویسم، خلاصه کتاب و گاهی تولید محتوا می کنم برای مربیان و والدین.

چیزهایی هست که سال هاست آزارم می دهد و شاید جز معجزه، چیز دیگری نمی تواند به راحتی آن ها را حل کند. سال هاست دلم می خواد انقدر از لحاظ مالی مستقل بشم که برای تهیه یک آپارتمان به هیچ کمک مالی نیاز نداشته باشم. اما نمی شود. کارهایی که می کنم، به اندازه کافی پولساز نیستند. از طرفی به شدت به یک مکان برای زندگی نیاز دارم که بتوانم مواقعی که ایران نیستم، وسایلم را در آنجا بگذارم و مجبور نباشم خانه را خالی کنم.




من سرخورده و خسته بودم…

نظرات

پست‌های پرطرفدار