کمتر دوستت دارم
دارم تلاش می کنم کمتر دوستت داشته باشم. آن هم در اوج زمانی که هر روز داشتم بیشتر دوست می داشتمت. دیروز که گفتی علاقه ات از جنس دیگری است، جا خوردم، چند قطره اشک از چشمانم آمد، شلوغ کردم و سعی کردم ثابت کنم کجاها نشان داده ام که دوستت دارم. تو دنبال وضوح بودی، انگار اینکه بدانی کجاها دوست داشتنم را نشان داده ام یا گفته ام، مسئله را حل می کرد. روز دوم باز که از خواب بیدار شدم، چند قطره اشک از چشمانم سرازیر شد. فکر کردم چقدر هر روز بیشتر دوست داشتنت، داشت به من شور و انگیزه می داد. امان از سیگنال های اشتباه، وقتی کسی طوری رفتار می کند که فکر می کنی دوستت دارد ولی ندارد یا آن طور که تو فکر کرده ای ندارد.
یاد اویل ۲۰ سالگی افتادم، چقدر زود فکر می کردیم کسی را دوست داریم، بعد او اصلا حواسش به ما نبود و ما داشتیم تلاش می کردیم حواسش را به خودمان جلب کنیم و ذوق می کردیم که آمد، که رفت، که فلان چیز را گفت و برای هم تعریف می کردیم و بلند بلند می خندیدیم و شاید فکر می کردیم که این اسمش عشق است. و حدود ۲۰ سال از آن روزها گذشته است و من باز کسی را دوست دارم، که آمد، که رفت، که چیزی گفت که من فکر کردم دوستم دارد.
آن شب که از درون تاریکی می رفتیم، لحظه ای ترسیدم، نمی دانم چرا خواستم دست دراز کنم دستت را بگیرم، انگار سال ها می شناختمت، انگار منبع اطمینان من بودی. اما خب رویم نمی شد، خیلی زود بود برای همچین کاری. نمی دانم چرا از تاریکی آن شب ترسیدم، سعی کردم کمی نزدیکتر شوم. نمی دانم اصلا چرا یک دفعه شده دوست صمیمی من. اصلا چرا یک روزی به من گفتی هر چه می خواهد دل تنگت بگو؟
از آن دورها آمدی و یک دفعه در جایگاهی قرار گرفتی که انگار جایش خالی بود، انگار اصلا برای تو رزرو شده بود مثل یک تکه پازل که درست رفت سر جایش. شاید هم باید می گذاشتم همین طور معمولی در این جایگاه بمانی و نباید در بیشتر دوست داشتنت عجله می کردم.
دارم از اینجا دست دراز می کنم، برفراز ۴۰۰۰ هزار کیلومتر، تکه قلبم را که جا مانده برمی دارم و دارم سعی می کنم دوباره بگذارم سر جایش. شاید چند روزی زمان ببرد.
امروز صبح که بیدار شدم، کمی بعدتر دوباره خوابیدم و خوابت را دیدم، خواب دیدم آمده ای خانه ام، خانه ای جدید. آمده بودی بگویی که علاقه ات به من کمی بیش از یک علاقه خیلی خیلی معمولی است و اشتباه کرده بودی که گفتی یک علاقه معمولی و از جنس دیگری است. من هم گفتم بله می دانستم.
یاد اویل ۲۰ سالگی افتادم، چقدر زود فکر می کردیم کسی را دوست داریم، بعد او اصلا حواسش به ما نبود و ما داشتیم تلاش می کردیم حواسش را به خودمان جلب کنیم و ذوق می کردیم که آمد، که رفت، که فلان چیز را گفت و برای هم تعریف می کردیم و بلند بلند می خندیدیم و شاید فکر می کردیم که این اسمش عشق است. و حدود ۲۰ سال از آن روزها گذشته است و من باز کسی را دوست دارم، که آمد، که رفت، که چیزی گفت که من فکر کردم دوستم دارد.
آن شب که از درون تاریکی می رفتیم، لحظه ای ترسیدم، نمی دانم چرا خواستم دست دراز کنم دستت را بگیرم، انگار سال ها می شناختمت، انگار منبع اطمینان من بودی. اما خب رویم نمی شد، خیلی زود بود برای همچین کاری. نمی دانم چرا از تاریکی آن شب ترسیدم، سعی کردم کمی نزدیکتر شوم. نمی دانم اصلا چرا یک دفعه شده دوست صمیمی من. اصلا چرا یک روزی به من گفتی هر چه می خواهد دل تنگت بگو؟
از آن دورها آمدی و یک دفعه در جایگاهی قرار گرفتی که انگار جایش خالی بود، انگار اصلا برای تو رزرو شده بود مثل یک تکه پازل که درست رفت سر جایش. شاید هم باید می گذاشتم همین طور معمولی در این جایگاه بمانی و نباید در بیشتر دوست داشتنت عجله می کردم.
دارم از اینجا دست دراز می کنم، برفراز ۴۰۰۰ هزار کیلومتر، تکه قلبم را که جا مانده برمی دارم و دارم سعی می کنم دوباره بگذارم سر جایش. شاید چند روزی زمان ببرد.
امروز صبح که بیدار شدم، کمی بعدتر دوباره خوابیدم و خوابت را دیدم، خواب دیدم آمده ای خانه ام، خانه ای جدید. آمده بودی بگویی که علاقه ات به من کمی بیش از یک علاقه خیلی خیلی معمولی است و اشتباه کرده بودی که گفتی یک علاقه معمولی و از جنس دیگری است. من هم گفتم بله می دانستم.
نظرات
ارسال یک نظر