بچه خوشحال بود
دیشب در خیالم برای بچه کتاب میخواندم. پسرک موهایش لخت بود، ظریف و خیلی نرم. درست مثل موهای پسر همسایه. سه ساله بود شاید. موهایش را نوازش میکردم. خوشحال بود و این همه چیزی است که من میخواهم.
خوب است مثل حسن خوش سروزبان باشد و تندتند نقاشی بکشد و بامزه حرف بزند، مثل آوش لطیف باشد و پر از عشق، دست بیندازد گردنم.
کدام کلاس باله اسمش را بنویسم؟ کدام مهدکودک برود؟ به اندازه کافی مستقل هست که اگر من نبودم و زمین خورد، خودش بلند شود، لباسهایش را بتکاند و به راهش ادامه دهد؟
دخترک چی؟ چقدر قوی است؟ چقدر عاشق است؟ چقدر خوشحال است؟ چقدر خودش را دوست دارد؟
یاد الکساندرو و کامیلا افتادم که دو ماهی مادرشان بود. واقعا مثل مادر. از طبقه پایین میآمدم بالا پیششان. با کلی پریشانی و حال بد. همه را بقچه میکردم می گذاشتم پشت در، با عشق میرفتم تو سراغشان. پارک میبردمشان، موزه و گردش. باهم عشق میکردیم. چقدر به من وابسته شدند و من به آنها. چقدر پسرک بامزه بود. به ۳ زبان قروقاطی حرف می زد. حرفهای من را خوب می فهمید اما به زبانی که میفهمید جواب نمیداد. باهم عشق میکردیم. هیچوقت باهم مشکلی پیدا نکردیم. شبها که میخواستم بخوابانمشان، سه تایی میرفتیم توی تخت، سایهبازی میکردیم، میخندیدیم، پسرک شلوارش را سرش می کشید و سهتایی غش میکردیم از خنده. بعد دو طرف من خوابشان میبرد. پدرومادر میآمدند و بچههای خوابِ خوشحال را تحویل میگرفتند.
این ها را مینویسم، اشک میریزم و نگرانم که چقدر قدرت دارم برای اینکه مادر خوبی باشم؟
خوب است مثل حسن خوش سروزبان باشد و تندتند نقاشی بکشد و بامزه حرف بزند، مثل آوش لطیف باشد و پر از عشق، دست بیندازد گردنم.
کدام کلاس باله اسمش را بنویسم؟ کدام مهدکودک برود؟ به اندازه کافی مستقل هست که اگر من نبودم و زمین خورد، خودش بلند شود، لباسهایش را بتکاند و به راهش ادامه دهد؟
دخترک چی؟ چقدر قوی است؟ چقدر عاشق است؟ چقدر خوشحال است؟ چقدر خودش را دوست دارد؟
یاد الکساندرو و کامیلا افتادم که دو ماهی مادرشان بود. واقعا مثل مادر. از طبقه پایین میآمدم بالا پیششان. با کلی پریشانی و حال بد. همه را بقچه میکردم می گذاشتم پشت در، با عشق میرفتم تو سراغشان. پارک میبردمشان، موزه و گردش. باهم عشق میکردیم. چقدر به من وابسته شدند و من به آنها. چقدر پسرک بامزه بود. به ۳ زبان قروقاطی حرف می زد. حرفهای من را خوب می فهمید اما به زبانی که میفهمید جواب نمیداد. باهم عشق میکردیم. هیچوقت باهم مشکلی پیدا نکردیم. شبها که میخواستم بخوابانمشان، سه تایی میرفتیم توی تخت، سایهبازی میکردیم، میخندیدیم، پسرک شلوارش را سرش می کشید و سهتایی غش میکردیم از خنده. بعد دو طرف من خوابشان میبرد. پدرومادر میآمدند و بچههای خوابِ خوشحال را تحویل میگرفتند.
این ها را مینویسم، اشک میریزم و نگرانم که چقدر قدرت دارم برای اینکه مادر خوبی باشم؟
نظرات
ارسال یک نظر