یک روز پاییزی

هوا سرد شد. دیروز تابستان بود و امروز یک روز پاییزی سرد.
دیروز برای بار دوم و آخرین بار در این سال، در رودخانه شنا کرد. آب سرد بود، خیلی سرد، انقدر که داخل گوش هایم درد می کرد. اما می خواستم دوباره مزه رهایی را بچشم. باد می وزید و با اینکه هوا ۲۷ درجه بود اما خیلی گرم نبود چون بادش خنک بود. عده ای در سبزه ها نشسته بودند و یچه ها در آب سرد بازی می کردند. بعضی حتی بچه های زیر یک سال را لخت و پتی ول کرده بودند لب آب و بعضی آن ها را باخودشان به آب می برند. خانواده ای که سه بچه داشت، جلوی من روی پتوی پیک نیک نشسته بود. دو خواهر و برادر با چوب های کوچک قایق و خانه ساخته بودند، برگ ها را سیخ زده بودند، سنگ ها را روی هم چیده بودند که زیبا بود و خوشحال بودند. فرزند کوچک ۹ ماهه بود شاید، با پدر توپ بازی می کرد. پدر و مادر جوان بودند.
مایو پوشیدم و به سمت آب دویدم و خودم را در آب انداختم، از بس که سرد بود. دو سه پیرزن از سرما، با احتیط و قدم به قدم داخل آب می رفتند و من نگران سرما خوردن بچه ها بودم.
عرض رودخانه را شنا کردم. قایق های بادبانی از کنارم عبور می کردند و من تماشایشان می کردم. آب موج داشت و دو سه بار حسابی توی دماغم آب رفت و آب خوردم. آب خیلی سبز بود، هر چند رویش سرمه ای رنگ بود و زیبا. زیر آب اصلا دیده نمی شد و خبری از ماهی ها نبود.
امروز اما پاییز شد. اول وقت ۱۱ درجه بود، دوباره حاله ای از درد در سرم پیچید، صبحانه خورده و نخورده، وسایل کارم را جمع کردم، ریختم توی کوله پشتی و به سمت بازار کشاورزان 
رفتم که قهوه بخورم برای درمان درد. 
شب حسابی باران آمده بود، صدای دورش را در خواب شنیده بود. با اینکه دکمه کمتر دوست داشتنم را محکم فشار داده بودم، اما کمی دلتنگ بودم. دستم را گذاشتم سمت چپ صورتم، در آینه. این چند روزه حسابی کل کل کردیم. انقدر که کلافه شدم که دکمه کمتر دوست داشتن را دو سه بار دیگر هم مکحم فشار دادم. اما امروز حسم مثل بچه های خیلی کوچک بود که با دوست صمیمیشان بر سر هر اسباب بازی و خوراکی ای کش مکش دارند و آخر سر بازهم با هم دوستند و هر بار که ازشان می پرسی با چه کسی می خواهی بازی کنی، باز همان دوست را انتخاب می کنند.

در راه بازار صدای نمدار کفش ها بر روی زمین می آمد و خش خش شلوارهای بارانی آدم ها. حتی با ژاکت هم هوا سرد بود. هوا روشن بود اما خود خورشید زیاد دیده نمی شد. از هر میوه و سبزی ای که می خواستم یکی دوتا خریدم و کیف پارچه ای ام را پر کردم. بعد رفتم توی کافه، یک کاپوچینو سفارش دادم و مشغول کار شدم. امروز روز کاریابی بود و حسابی حوصله اش را داشتم که ۱۰ تا ایمیل بنویسم تا ببینم هفته آینده چه چیزی را برایم به ارمغان می آورد.
وقتی برگشتم خانه، پنجره ها که سه هفته تمام شبانه روز باز بودند 
را بستم، جوراب های گرم و نرم زمستانی را پوشیدم و فکر کردم که فصل جدیدی از زندگی آغاز می شود.

امروز صبح مادر یکی از شاگردهایم از ایران پیغام داد، بچه ۲ ساله سراغم را گرفته، برایم یک عکس جدید فرستاد از بچه که قربان صدقه اش بروم و دلم ضعف برود برای پاهای کوچکش که روی هم گذاشته و موهای فرفری قشنگش.

نظرات

پست‌های پرطرفدار