خیالِ راحت
ساعت ۱۲,۵ ظهر از خونه زدم بیرون. دیروز با همون همکار ۷۵ ساله ام قرار گذاشتیم من امروز ماشین بزرگی رو برای ۵ ساعت کرایه کنم که باهاش بریم و همه انبار رو خالی کنیم. چون قرار بود اون ماشین رو برونه، خودش هم باید تحویل می گرفت. متاسفانه به جای ماشین با فضای ۵ مترمکعب، ۳ مترمکعب گرفته بود و من همش نگران بودم که همه چیز جا نشه و من مجبور بشم دوباره پول ماشین بدم.
امروز روز خیلی گرم و به شدت شرجی ای بود. انگار یه دفعه تابستون شده بود. اول رفتیم جایی که قراره آتلیه هنرم باشه و کلاس هام رو توش برگزار کنم، اونجا رو کمی برسی کردیم که چی رو کجا بذاریم. بعد رفتیم جایی که قرار بود دو تا کمد دست دوم که یه نفر می خواست هدیه بده رو بگیریم. بعد از اون رفتیم انبار و سه بار با آسانسور دراز و طویل بالا و پایین رفتیم تا تقریبا همه چیز رو توی ماشین جا دادیم. بیشتر شبیه پازل درست کردن بود. بالاخره چند تایی کارتون باقی موند و نشد که همه چیز رو ببریم اما زیاد نیست، توی یه ماشین معمولی جا می شه. جعبه هارو آوردیم خونه و خالی کردیم.
همخونه ایم، خانواده، مرد قویی و قد بلندیه. بهش گفته بودم که امروز وسایلم رو می یارم. اون هم گفته بود که کمکم می کنه. جالب اینجا بود که به دو تا از دوستاش که چند تا کوچه بالاتر زندگی می کنن گفته بود که بیان و یکی از دوستای خودم هم اومده بود و ماشین در عرض چند دقیقه خالی شد.
اما ما باید سریع قبل از این که وقتمون تموم بشه، به جای کلاس ها می رفتیم و یکی از کمدها و ۳ تا کارتون رو اونجا خالی می کردیم. خلاصه اینکه همه این بدوبدو ها تا ۶,۵ بعدازظهر ادامه داشت.
ساعت ۷ خوشحال و خسته رسیدم خونه. اینجا سقفش خیلی بلنده و برای زدن پرده احتیاج به کمک داشتم که همخونه ای عزیز باز هم کمک کرد.
بعد از نزدیک ۷ سال، این اولین پرده درست حسابی یه که تو این مملکت دارم. خیلی به خونه حس آرامش و دنج بودن رو می ده.
فردا از کلاس که برگردم، باید بیفتم به جون کارتون ها. امیدوارم که زودتر همه چیز سر و سامون بگیره. الان ساعت نزدیک ۱۱ شبه. کت و کول و گردن و پشتم درد می کنه و خسته ست اما امشب با خیال راحت تری می خوابم.
امروز روز خیلی گرم و به شدت شرجی ای بود. انگار یه دفعه تابستون شده بود. اول رفتیم جایی که قراره آتلیه هنرم باشه و کلاس هام رو توش برگزار کنم، اونجا رو کمی برسی کردیم که چی رو کجا بذاریم. بعد رفتیم جایی که قرار بود دو تا کمد دست دوم که یه نفر می خواست هدیه بده رو بگیریم. بعد از اون رفتیم انبار و سه بار با آسانسور دراز و طویل بالا و پایین رفتیم تا تقریبا همه چیز رو توی ماشین جا دادیم. بیشتر شبیه پازل درست کردن بود. بالاخره چند تایی کارتون باقی موند و نشد که همه چیز رو ببریم اما زیاد نیست، توی یه ماشین معمولی جا می شه. جعبه هارو آوردیم خونه و خالی کردیم.
همخونه ایم، خانواده، مرد قویی و قد بلندیه. بهش گفته بودم که امروز وسایلم رو می یارم. اون هم گفته بود که کمکم می کنه. جالب اینجا بود که به دو تا از دوستاش که چند تا کوچه بالاتر زندگی می کنن گفته بود که بیان و یکی از دوستای خودم هم اومده بود و ماشین در عرض چند دقیقه خالی شد.
اما ما باید سریع قبل از این که وقتمون تموم بشه، به جای کلاس ها می رفتیم و یکی از کمدها و ۳ تا کارتون رو اونجا خالی می کردیم. خلاصه اینکه همه این بدوبدو ها تا ۶,۵ بعدازظهر ادامه داشت.
ساعت ۷ خوشحال و خسته رسیدم خونه. اینجا سقفش خیلی بلنده و برای زدن پرده احتیاج به کمک داشتم که همخونه ای عزیز باز هم کمک کرد.
بعد از نزدیک ۷ سال، این اولین پرده درست حسابی یه که تو این مملکت دارم. خیلی به خونه حس آرامش و دنج بودن رو می ده.
فردا از کلاس که برگردم، باید بیفتم به جون کارتون ها. امیدوارم که زودتر همه چیز سر و سامون بگیره. الان ساعت نزدیک ۱۱ شبه. کت و کول و گردن و پشتم درد می کنه و خسته ست اما امشب با خیال راحت تری می خوابم.
نظرات
ارسال یک نظر