بی همه چیزی

زندگی اینجا یه جور بی همه چیزی رو به من یاد داده. ایران که بودم, چیزهای مادی بود که خیلی بهشون وابسته بودم. مثلا کتاب هام. هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم شب که می خوابم, کتاب های مورد علاقه ام توی اتاقم نباشن, یا رنگ ها و وسایل نقاشیم پیشم نباشن. اما بیشتر کتاب هام رو گذاشتم و اومدم. اینجا هیچ کتابی نمی خرم و فقط از کتابخونه شهر کتاب قرض می کنم. حتا کتاب هایی رو که تک و توک با خودم از ایران می خرم و می یارم, بعد از خوندن, هدیه می دم به کتابخونه شهر. این مساله در روزگاری نه چندان دور, برام غیر قابل تصور بود.
وسایل نقاشیم رو با خودم آوردم اما الان, اگر اون هارو هم ازم بگیرن, بازم زنده می مونم. بازم می تونم با انگشتام نقاشی بکشم. 

انقدر اینجا بارها مجبور شدم بدون وسایلی که دوست دارم در کنارم باشن, زندگی کنم که الان برام عادی شده. راحت تر می تونم دل بکنم. انگار سبک تر شدم. انگار به اندازه کافی تمرین کردم که با از دست دادن وسایل مادی, ضربه نخورم. امروز یه حس بی همه چیزی خوبی می کنم. مثل باد خنک بی همه چیزی که داره می وزه.

نظرات

پست‌های پرطرفدار