دنیام رو از نو می سازم

صبح باد هنوز سعی داشت پنجره رو از جا بکنه. یه بارون نم نمی هم کم و بیش می زد. بعدازظهر آفتاب شد بلاخره اما باد دست بردار نبود.
دیروز از ساعت ۲,۵ بعد از ظهر تا ۸,۵ شب توی آتلیه اره کردیم و چکش زدیم و تعمیر کردیم و جا به جا کردیم. بعدش دست و پام شروع کرد از خستگی لرزیدن. کمدی که درش قفل نمی شد وقتی که تعمیر شد و تونستم تعدادی از وسایلی رو که یک ماهه توی اتاق کناری انبار کرده بودم توش بگذارم, یه آرامش و حس خوبی بهم دست داد. حس برآورده شدن یه رویا. همش دلم می خواست وسایلی که برام مهمن و با زحمت تهیه شون کردم رو جایی بگذارم که درش بسته بشه. ضمن اینکه نظم هم داشته باشه. اما چون مکان آتلیه مال خودم نیست, چیزای رو اونجا زیاد نمی تونم تغیر بدم. کمد یا مبلمان اضافه هم اجازه ندارم اونجا اضافه کنم چون جا تنگ می شه. 
وقتی برگشتم, ساعت حدود ۹ بود. شام پختم. 
امروز از صبح کارهای اداری تلفنی رو انجام دادم. بعدازظهر که آفتاب شد, رفتم کافه کتاب خونه, خودمو به یه قهوه دعوت کردم. کتاب هارو پس دادم. رفتم انبار که دو تا از کارتون هارو بیارم. دوتارو بستم به چرخ دستی. یکیش خیلی سنگین بود. پر از کتاب و کاغذ. دومی بزرگ و سبک بود. سرهم سوار بودن و گاه گاهی لق می زدن. چرخ دستی توی راه سوار و پیاده شدن از مترو و یه تیکه راه پیاده روی تا خونه, ۴ دفعه چپ شد و کارتون ها افتادن. دفعه دوم, دو تا خانم پشت سرم بودن که کمکم کردن و دفعه چهارم جلوی در خونه بود که یه دختر مهربون که تازه ماشینش رو پارک کرده بود, دید. اومد جلو و کمک کرد. نیم طبقه یکی از کارتون هارو آورد بالا, گذشت جلو آسانسور و دکمه آسانسور رو زد و رفت. امروز خانوم های بامعرفتی سر راهم بودن. 
اومدم خونه بد از پختن شام, افتادم به پیچ و مهره کردن قطعه های کمد. خیلی خسته بودم, فکر نمی کردم بتونم زیاد کار رو جلو ببرم اما تونستم کمد رو تقریبا تموم کنم. انقدر پیچ پیچیدم که مچ دستم درد می کنه. مجبور شدم قفسه های دیگه رو کمی جابجا کنم تا جا برای کمد باز بشه. شکل اتاق کمی عوض شد اما هنوز هم آرامش داره. الان ساعت یک صبحه. 
حس خوب سازندگی دارم. خوشحالم که به زودی آخرین وسایل وسط اتاق هم سرو سامون می گیرن.   

نظرات

پست‌های پرطرفدار