روز خود را وقتی که از کلاس جیم فنگ می شوید چگونه می گذرانید!

سه شنبه صبح زود که بیدار شدم تصمیم داشتم توی یه کارگاه دو روزه شرکت کنم. باز هم کارگاهی مربوط به کارآفرینی و خودفرمایی. اما به حدی خسته بودم که توان دو روز سر کلاس نشستن رو تو خودم ندیدم. دلم می خواست برم استخر اما از آفتاب خبری نبود. بیشتر از یک هفته ست که دمای هوا ۱۲ درجه شده. اکثرا یا ابریه یا باد شدید می یاد یا نم نمِ بارون می زنه.  
بعد از صبحانه کمی به کارهام رسیدم. بعد ۲ ساعت خوابیدم. ساعت ۱ بعدازظهر زدم بیرون. اول رفتم فروشگاه مبلمان. باید یه چیزهایی رو پس می دادم و برای کمدی که باید سرهم کنم, یه سری پیچ و مهره می گرفتم. همونجا نهار خوردم که جون داشته باشم راه برم. خیلی ملو و یواش جلو رفتم و همه چیز رو با برسی تهیه کردم. بعد رفتم فروشگاه ابزار و تیر و تخته. اونجا هم خرید کردم. این خرید ها و پس دادن وسایل, خیلی مهم بودن که هی مجبور بودم به خاطر کارهای دیگه عقبشون بندازم. امروز کلی به خودم افتخار کردم. تهیه بعضی وسایل خیلی آسون نبود, شاید یه جورایی کار مردونه بود. خیلی خوشحال بودم که تنهایی و بدون کمک همه کارهارو انجام دادم. وقتی خریدها تموم شد با چرخ دستی پر از وسایل راه افتادم به سمت آتلیه. وسایل رو اونجا خالی کردم و سروسامون دادم. خوشحال بودم که کارهای آتلیه  کم و بیش داره انجام می شه. ساعت ۸ شب رسیدم خونه. انقدر خسته بودم و پاشنه های پام درد می کرد که خودم رو به زور از ایستگاه مترو تا خونه رسوندم. وقتی رسیدم شام پختم.
این هفته در کنار همه کارها, دو بر دندون پزشکی بودم, یه بار چشم پزشکی. دکتر خانواده هم می خواستم برم که نرسیدم و تصمیم دارم فردا برم. این هفته خیلی کار انجام دادم.
دیروز از صبح کلاس داشتم. پایان نامه ام رو دادم و دیپلم "تعلیم و تربیت"(آموزش و پرورش) رو گرفتم. یه دیپلم دیگه به دیپلم هام اضافه شد. از اونجا رفتم سر کار. کارگاه خلق برای تولد دختر بچه ۸ ساله. ۱۲ تا دختر بودن. بچه های دوست داشتنی و آرومی بودن. خیلی خسته بودم. توالت که تموم شد, پولم رو دادن. فکر کردم امروز واقعا با چه سختی ای این پول رو درآوردم. باز به خودم افتخار کردم.
امروز که یکشنبه ست. اولین روز تابستونه. خسته افتادم توی تخت, باد داره کم و پیش پنجره رو ازجا در می یاره. هوا ابریه و آسمون سفید. با اینکه هوا ۱۲ درجه ست, حس واقعیش ۷ درجه اعلام شده! یه چیزی شبیه پاییز. امروز باز میگرن داشتم. عصری دست یکی از بچه هارو گرفتم و بردمش تاتر عروسکی. برادر بزرگ ترش تولد دعوت شده بود. حالش گرفته بود که چرا اون باید تنها خونه بمونه. منم می خواستم تاتر عروسکی رو ببینم, بهش پیشنهاد کردم که بیاد. باز سعی کردم نقش مادر رو بازی کنم و باز موفق شدم خودم رو راضی کنم. می بینم که چطور خیلی چیزهایی رو که تئوری یاد گرفتم انجام می دم. چیزهایی که سال ها پیش نمی دونستم و شاید انجامشون برام غیر قابل تصور بود. می بینم که حوصله ام برای کار با بچه ها و بودن باهاشون بیشتر و بیشتر می شه و این خوشحالم می کنه.
شب کلی کارهای نوشتنی و فرم پر کردنی انجام دادم. اما هنوز خیلی باقی مونده. تقویمم از فردا تا آخر هفته پرِ پره.

نظرات

پست‌های پرطرفدار