مرگ

یکی از دوره های آموزشی که شرکت می کنم دوره ای یه به اسم "آموزش دهنده والدین". یه همکلاسی مهربون و خوشرو دارم که دوشنبه عصر جلسه ای برای چند تا از مادرهایی که بچه هاشون پاییز کلاس اولی می شن توی دهی که زندگی می کنه, ترتیب داده بود. از من خواسته بود که به عنوان ناظر برم و بهش بازخورد بدم. یک ساعتی تا اونجا راه بود. وقتی رسیدم چند تا از مادرها اومده بودن و مشغول صحبت بودن. داشتن در مورد خرگوش یکی از بچه ها صحبت می کردن که به بیمارستان برده شده و تحت عمل جراحی و ممکنه بمیره. هر کسی از تجربیات خودش با حیوونای خونگی و به خصوص خرگوش می گفت. یکی از خانم ها گفت که حیوونای خونگی متعددی داشته و هر کدوم که می مردن, با کمک پدرش اون هارو تو باغچه خونشون چال می کرده. پدر برای همه این حیوون ها سنگ قبر مرمری با کنده کاری و عکس اون حیوون درست می کرده. خیلی همچین موضوعی برام جالب بود. تاحالا همچین چیزی نشنیده بودم. همون لحظه فکر کردم, بی خود نیست که اینا با موضوع مرگ آرومتر و منطقی تر از ما کنار می یان. یه لحظه جلوی چشمم اون شیون و فریاد عزاداری های ایرانی ظاهر شد.
هر کسی یه تیپی می داد برای نحوه گفتن, نحوه خاک سپاری. هرچی زمان می گذشت مادری که باید روز بعد احتمالا خبر مرگ خرگوش رو به دختر ۶ ساله اش می داد, غصه دار تر می شد. بلاخره بهش از درمونگاه حیوونا زنگ زدن و گفتن که خرگوش خوب نمی شه و فردا باید بهش آمپول بزنن که بمیره. یکمی گری کرد چون می گفت منی که زر زرو هستم, چطور می تونم به بچه ام کمک کنم؟ ما باهاش حرف زدیم, گفتیم هر مادری انسانه و دارای احساساته. نمی شه که مادر فقط نقش قهرمان شکست ناپذیر رو داشته باشه. گاهی لازمه که بچه گری مادرش رو ببینه. شاید فردا دخترک حس کنه که مادرش تو غمش شریکه و برای همینه که گریه می کنه. دوستم بهش گفت که با دختر خودش همراهش می رن تا ۴ تایی باهم خرگوش رو خاک کنن.
خیلی حس خوبی بهم دست داد از این پشت هم بودن, همدردی و همدلی کردن, اطلاعات دادن, دستور ندادن, امر و نهی نکردن, پیشنهاد کمک کردن. از این انسانیت خیلی خوشم اومد.
انگار اینجا برای همه چیز تمرین هست, برای شد بودن, برای غصه خوردن, برای جدا شدن, برای مرگ. وقتی سال های سال این احساسات رو تجربه می کنی و یاد می گیری چطور باهاشون کنار بیای, دیگه خیلی عجیب نیست که بتونی با مسائل بهتر و منطقی تر برخورد کنی.
مرگ همیشه مساله حل نشده ای بوده برام. نمی دونم چطور باید باهاش برخورد کنم. خیلی کم پیش اومده کسی که بهم نزدیک باشه, بمیره. شاید بعدش غصه خوردم, یا شوکه شدم یا دلم می خسته که طرف برگرده اما نمی دونستم با قضیه چطور برخورد کنم. برای همین از مرگ پدر و مادرم به شدت می ترسم. بزرگترین ترسم اینه که اتفاق موقعیی باشه که دور باشم و بهم به موقع خبر ندن. بهم فرست خداحافظی ندن. این کارهای ایرانی تعارفی بهم وحشت می ده. متنفرم از اینکه یه کسی میمیره و بهم نمی گن یا لای هزار تا زرورق می پیچن موضوع رو یا مدت ها بعد تازه به آدم می گن.

نظرات

پست‌های پرطرفدار